گرزه
لغتنامه دهخدا
گرزه . [ گ ُ زَ / زِ ] (اِ) گرز که عربان عمود گویند. (برهان ) :
چو من گرزه ٔ سرگرای آورم
سرانتان همه زیر پای آورم .
خنجر بیست منی گرزه ٔ پنجاه منی
کس جز او کار نبسته ست مگر رستم زر.
ارزنی باشد به پیش حمله اش ارژنگ دیو
پشه ای باشد به پیش گرزه اش پور پشنگ .
هم اکنون بدین گرزه ٔ صدمنی
برآرمش از آن چرم آهرمنی .
برو حمله ای برد چون شیر مست
یکی گرزه ٔ شیرپیکر بدست .
لگد کوبه ٔ گرزه ٔ هفت جوش
برآورده از گاوگردون خروش .
چو من گرزه ٔ سرگرای آورم
سرانتان همه زیر پای آورم .
فردوسی .
خنجر بیست منی گرزه ٔ پنجاه منی
کس جز او کار نبسته ست مگر رستم زر.
فرخی .
ارزنی باشد به پیش حمله اش ارژنگ دیو
پشه ای باشد به پیش گرزه اش پور پشنگ .
منوچهری .
هم اکنون بدین گرزه ٔ صدمنی
برآرمش از آن چرم آهرمنی .
اسدی .
برو حمله ای برد چون شیر مست
یکی گرزه ٔ شیرپیکر بدست .
نظامی .
لگد کوبه ٔ گرزه ٔ هفت جوش
برآورده از گاوگردون خروش .
نظامی .