گبز
لغتنامه دهخدا
گبز. [ گ َ ] (ص ) هر چیز گنده و قوی و سطبر. (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ). سترگ و بزرگ . فربه :
یک زمان چون خاک سبزت میکند
یک زمان پربادو گبزت میکند.
نان چو معنی بود بود آن خار سبز
چونکه صورت شد کنون خشک است و گبز.
در فلان بیشه درختی هست سبز
پس بلند و هول و هر شاخیش گبز.
تا چرد آن برّه در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت این برّه گبز.
جملگی روی زمین سرسبز شد
شاخ خشک اشکوفه کرد و گبز شد.
زآن ندا دینها همی گردند گبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز.
یک زمان چون خاک سبزت میکند
یک زمان پربادو گبزت میکند.
مولوی (مثنوی ).
نان چو معنی بود بود آن خار سبز
چونکه صورت شد کنون خشک است و گبز.
مولوی (مثنوی ).
در فلان بیشه درختی هست سبز
پس بلند و هول و هر شاخیش گبز.
مولوی (مثنوی ).
تا چرد آن برّه در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت این برّه گبز.
مولوی (مثنوی ).
جملگی روی زمین سرسبز شد
شاخ خشک اشکوفه کرد و گبز شد.
مولوی .
زآن ندا دینها همی گردند گبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز.
مولوی .