گامزن
لغتنامه دهخدا
گامزن .[ زَ ] (نف مرکب ) قدم زن . قدم زننده . || تندرو. تیزرفتار. چنانکه پیک و اسب و غیره . اشتر گام زن . قاصد سریعالسیر. (انجمن آرای ناصری ): قبیض ؛ چهارپای گامزن . (حبیش تفلیسی ).
نشست از بر باره ٔ گامزن
سواران ایران شدند انجمن .
یکی باره ٔ گامزن برنشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین .
سلیح برادر بپوشید زن
نشست از بر باره ٔ گامزن .
به زیر اندرش باره ٔ گامزن
یکی ژنده پیل است گویی به تن .
شوم چرمه ٔ گام زن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم .
یکی باره ٔ گامزن خواست نغز
بدان برنشست آن گو پاک مغز.
چو بشنید داننده گفتار زن
بجنبید بر چرمه ٔ گامزن .
یکی اسپ باید مرا گامزن
سم او ز پولاد خاراشکن .
به زیر اندرون باره ٔ گامزن
ز بالای او خیره گشت انجمن .
بر این باره ٔ گام زن برنشین
که زیر تو اندرنوردد زمین .
بفرمود کان باره ٔ گام زن
بیارید و آن ترگ و شمشیر من .
ده و دو هزار اشتر بارکش
عماری کش و گامزن شست و شش .
همی رفت تا باب بیت الحزن
بدان در شتر گشت چون گامزن .
بارکش چون گاومیش و حمله برچون نره شیر
گامزن چون ژنده پیل و بانگزن چون کرگدن .
پیوسته از چشم و دلم درآب و آتش منزلم
بر بیسراکی محملم در کوه و صحرا گامزن .
هرخسی از رنگ و گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید مردسوز و مرد باید گامزن .
نشست از بر باره ٔ گامزن
سواران ایران شدند انجمن .
فردوسی .
یکی باره ٔ گامزن برنشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین .
فردوسی .
سلیح برادر بپوشید زن
نشست از بر باره ٔ گامزن .
فردوسی .
به زیر اندرش باره ٔ گامزن
یکی ژنده پیل است گویی به تن .
فردوسی .
شوم چرمه ٔ گام زن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم .
فردوسی .
یکی باره ٔ گامزن خواست نغز
بدان برنشست آن گو پاک مغز.
فردوسی .
چو بشنید داننده گفتار زن
بجنبید بر چرمه ٔ گامزن .
فردوسی .
یکی اسپ باید مرا گامزن
سم او ز پولاد خاراشکن .
فردوسی .
به زیر اندرون باره ٔ گامزن
ز بالای او خیره گشت انجمن .
فردوسی .
بر این باره ٔ گام زن برنشین
که زیر تو اندرنوردد زمین .
فردوسی .
بفرمود کان باره ٔ گام زن
بیارید و آن ترگ و شمشیر من .
فردوسی .
ده و دو هزار اشتر بارکش
عماری کش و گامزن شست و شش .
فردوسی .
همی رفت تا باب بیت الحزن
بدان در شتر گشت چون گامزن .
شمسی (یوسف و زلیخا).
بارکش چون گاومیش و حمله برچون نره شیر
گامزن چون ژنده پیل و بانگزن چون کرگدن .
منوچهری .
پیوسته از چشم و دلم درآب و آتش منزلم
بر بیسراکی محملم در کوه و صحرا گامزن .
معزی (دیوان ص 598).
هرخسی از رنگ و گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید مردسوز و مرد باید گامزن .
سنائی .