کوژپشت
لغتنامه دهخدا
کوژپشت . [ پ ُ ] (ص مرکب ) خمیده پشت . (آنندراج ). کوزپشت و احدب . (ناظم الاطباء). کوزپشت . (فرهنگ فارسی معین ). حَدِب . احدب . حدباء. احنی . حنواء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدو گفت کاین پهلو کوژپشت
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت .
این زال کوژپشت که دنیاست همچو چنگ
از سر بریده موی و به پای اندر آمده .
کشاورز را جای باشد درشت
چو نرمی ببیند شود کوژپشت .
و رجوع به کوزپشت و کوژ شود. || بدشکل و بدترکیب . (ناظم الاطباء). || به کنایه بسبب خمیدگی موهوم فلک را نیز کوژپشت گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) :
همان کژ بود کار این کوژپشت
بخواهد همی بود با ما درشت .
تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرا برکشید و بزودی بکشت .
بدو گفت کاین پهلو کوژپشت
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت .
فردوسی .
این زال کوژپشت که دنیاست همچو چنگ
از سر بریده موی و به پای اندر آمده .
خاقانی .
کشاورز را جای باشد درشت
چو نرمی ببیند شود کوژپشت .
نظامی .
و رجوع به کوزپشت و کوژ شود. || بدشکل و بدترکیب . (ناظم الاطباء). || به کنایه بسبب خمیدگی موهوم فلک را نیز کوژپشت گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) :
همان کژ بود کار این کوژپشت
بخواهد همی بود با ما درشت .
فردوسی .
تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرا برکشید و بزودی بکشت .
فردوسی (از انجمن آرا).