ترجمه مقاله

کهسار

لغت‌نامه دهخدا

کهسار. [ ک ُ ] (اِ مرکب ) مخفف کوهسار است یعنی زمین و جایی که در آنجا کوه بسیار باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.

رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


تا که گردد کُه و کهسار چو تختی ز گهر
دشت و هامون چو بساطی شود از شوشتری .

فرخی .


کنون خوشتر که ناگاهان برآورد
مه دو هفته ٔ من سر ز کهسار.

فرخی .


گر کنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت
ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان .

فرخی .


گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار.

منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


همه کهسار پر زلفین معشوقان و پردیده
همه زلفین ز سنبلها همه دیده ز عبهرها.

منوچهری .


کهسار که چون رزمه ٔ بزاز بد اکنون
گر بنگری از کلبه ٔ نداف ندانیش .

ناصرخسرو.


چه گویی جهان این همه زیب و زینت
کنون بر همان خاک و کهسار دارد.

ناصرخسرو.


همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم
نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها.

ناصرخسرو.


جز در غم عشق تو سفر می نکنم
جز بر سر کهسار گذر می نکنم .

مسعودسعد.


گر آنچه هست بر این تن ، نهند بر کهسار
ور آنچه هست در این دل ، زنند بر دریا.

مسعودسعد.


مگر که کبکان اندر ضیافت نوروز
بریده اند سر زاغ بر سر کهسار.

امیرمعزی .


کهسار شما نیارد آن سیلی
کو سنگ مرا ز جا بگرداند.

خاقانی .


بر باغ قلم درکش وز جور دی آتش کن
چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد.

خاقانی .


جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر.

خاقانی .


به ناخن سنگ برکندن ز کهسار
به ازحاجت به نزد ناسزاوار.

نظامی .


سیه پوشیده چون زاغان کهسار
گرفته خون خود در نای و منقار.

نظامی .


ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای کُه چه باده خورده ای ما مست گشتیم از صدا.

مولوی .


|| قله ٔ کوه . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله