کشیش
لغتنامه دهخدا
کشیش . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) پیشوا و راهنمای ترسایان و عالم آنان . قسیس . (برهان ) (ناظم الاطباء). قس . (یادداشت مؤلف ) :
از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد
زاهد محرابی و کشیش کنشتی .
کشیشان را کشش بینی و کوشش
بتعلیم چو من قسیس دانا.
وین طرفه که موبدی گرفته ست
با یک دو کشیش رنگ کشخان .
ز خارا بود دیری سال کرده
کشیشانی بدو در سالخورده .
قسیسی مست که کشیش می خوانند از نزدیک ... (جهانگشای جوینی ).
حلقه گرد او چو زر گرد عریش
همچنانکه بت پرستان بر کشیش .
کشیشان هرگز نیازرده ز آب
بغلها چو مردار در آفتاب .
از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد
زاهد محرابی و کشیش کنشتی .
ناصرخسرو.
کشیشان را کشش بینی و کوشش
بتعلیم چو من قسیس دانا.
خاقانی .
وین طرفه که موبدی گرفته ست
با یک دو کشیش رنگ کشخان .
خاقانی .
ز خارا بود دیری سال کرده
کشیشانی بدو در سالخورده .
نظامی .
قسیسی مست که کشیش می خوانند از نزدیک ... (جهانگشای جوینی ).
حلقه گرد او چو زر گرد عریش
همچنانکه بت پرستان بر کشیش .
مولوی .
کشیشان هرگز نیازرده ز آب
بغلها چو مردار در آفتاب .
سعدی .