کشورآرای
لغتنامه دهخدا
کشورآرای .[ ک ِش ْ وَ ] (نف مرکب ) زیور و زینت کننده ٔ کشور. آراینده ٔکشور. آرایش کننده ٔ کشور. کشور آرا :
بدین شارسان اندرون جای کرد
دل آرای را کشورآرای کرد.
که خوانند شاهان بر او آفرین
سوی کشورآرای فغفور چین .
شمس رخشان که کشورآرایست
تا نبوسد ستانه ٔ در تو...
نشان جست کان کشورآرای کی
کجا خوابگه دارد از خون و خوی .
ولی چون هست شاهی چون تو بر جای
همان شهزادگان کشورآرای .
بدین شارسان اندرون جای کرد
دل آرای را کشورآرای کرد.
فردوسی .
که خوانند شاهان بر او آفرین
سوی کشورآرای فغفور چین .
فردوسی .
شمس رخشان که کشورآرایست
تا نبوسد ستانه ٔ در تو...
سوزنی .
نشان جست کان کشورآرای کی
کجا خوابگه دارد از خون و خوی .
نظامی .
ولی چون هست شاهی چون تو بر جای
همان شهزادگان کشورآرای .
نظامی .