کشش
لغتنامه دهخدا
کشش . [ ک ُ ش ِ ] (اِمص ) مخفف کوشش . (یادداشت مؤلف ) :
هفت روز مهمانی ساخت و هیچکس در لشکر او نگذاشت که تشریف ندارد و کشش بسیار فرمود چنانکه جاولی خجل شد. (تاریخ طبرستان ).
کشش جستن از مردم سست کوش
جواهرخری باشد از جوفروش .
هفت روز مهمانی ساخت و هیچکس در لشکر او نگذاشت که تشریف ندارد و کشش بسیار فرمود چنانکه جاولی خجل شد. (تاریخ طبرستان ).
کشش جستن از مردم سست کوش
جواهرخری باشد از جوفروش .
نظامی .