کبه
لغتنامه دهخدا
کبه . [ ک ُب ْ ب َ / ک ُ ب َ / ک َ ب َ ] (اِ) شیشه یا شاخ یا کدویی باشد که حجامان آن را بر محل حجامت نهند و بمکند و معرب آن قبه است . (برهان ). شیشه ٔ حجامان . (صحاح الفرس ). شاخ و کدوی حجامت . (ناظم الاطباء). کدو یا شیشه ای که حجامان آن را بر محل حجامت نهند و بمکند تا خون به یکجا بهم آید آنگاه بر آن استره زنند. (آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) :
خواجه بمکد واﷲ خواجه بمکد واﷲ
از... تو وز آبش ، چون کبه مکد گرّا.
چو کودک را ز شیرینی تب آید
زنندش کبه گر بر سر نکوتر.
|| برآمدگی هر چیز. (برهان ) (ناظم الاطباء). || گاهی بر استره نیز اطلاق کنند. (آنندراج ).
خواجه بمکد واﷲ خواجه بمکد واﷲ
از... تو وز آبش ، چون کبه مکد گرّا.
معروفی .
چو کودک را ز شیرینی تب آید
زنندش کبه گر بر سر نکوتر.
امیرخسرو (از آنندراج ).
|| برآمدگی هر چیز. (برهان ) (ناظم الاطباء). || گاهی بر استره نیز اطلاق کنند. (آنندراج ).