کامجوی
لغتنامه دهخدا
کامجوی . (نف مرکب ) کامران . (آنندراج ). کامروا. کامیاب . برمراد و آرزو رسیده . طالب آمال و امانی :
اگر دادده باشی ای نامجوی
شوی بر همه آرزو کامجوی .
امیران کامران ، دلیران کامجوی
هزبران تیزچنگ ، سواران کامکار.
شاد بادی بر هواها کامران و کامگار
شاه باشی بر زمانه کامجوی و کامران .
گرت غم نماید تو شو کامجوی
می آتش کن و غم بسوزان بر اوی .
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را.
رجوع به کامجو شود.
اگر دادده باشی ای نامجوی
شوی بر همه آرزو کامجوی .
فردوسی .
امیران کامران ، دلیران کامجوی
هزبران تیزچنگ ، سواران کامکار.
فرخی .
شاد بادی بر هواها کامران و کامگار
شاه باشی بر زمانه کامجوی و کامران .
فرخی .
گرت غم نماید تو شو کامجوی
می آتش کن و غم بسوزان بر اوی .
اسدی .
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را.
سعدی .
رجوع به کامجو شود.