کافته
لغتنامه دهخدا
کافته . [ ت َ/ ت ِ ] (ن مف ) شکافته . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کفته . شکافته . کافتیده . غاچ خورده :
جهان ز آتش تیغها تافته
دل که ز بانگ یلان کافته .
همه خسته و مانده و تافته
زبس تشنگی کام و لب کافته .
چو باران نبودی جگر تافته
بدندی لب از تشنگی کافته .
یلان را جگر بد ز کین تافته
شده بانگ سست و لبان کافته .
|| جستجو و تفحص کرده . (برهان ) (ناظم الاطباء). || ترکانیده . ترکیده و آن را کفیده نیز گویند. (آنندراج ).
جهان ز آتش تیغها تافته
دل که ز بانگ یلان کافته .
اسدی (گرشاسب نامه ).
همه خسته و مانده و تافته
زبس تشنگی کام و لب کافته .
اسدی (گرشاسب نامه ).
چو باران نبودی جگر تافته
بدندی لب از تشنگی کافته .
اسدی (گرشاسب نامه ).
یلان را جگر بد ز کین تافته
شده بانگ سست و لبان کافته .
اسدی (گرشاسب نامه ).
|| جستجو و تفحص کرده . (برهان ) (ناظم الاطباء). || ترکانیده . ترکیده و آن را کفیده نیز گویند. (آنندراج ).