کاشک
لغتنامه دهخدا
کاشک . (ق ) کاش . مخفف کاشکی . ای کاش که . کاش که . کاش کی . کاچ :
کاشک آن گوید که باشد بیش نه
بر یکی بر چند نفزاید فره .
کاشک هرگز این سودا در دیگ سویدا نپختمی . (سندبادنامه ص 307).
کاشک تنم بازیافتی خبر دل
کاشک دلم بازیافتی خبر تن
کاشک من از تو برستمی بسلامت
آی فسوسا کجا توانم رستن .
ما را کاشک تا مرد بودمانی . (تفسیر ابوالفتوح رازی ). و رجوع به کاشکی شود.
کاشک آن گوید که باشد بیش نه
بر یکی بر چند نفزاید فره .
رودکی .
کاشک هرگز این سودا در دیگ سویدا نپختمی . (سندبادنامه ص 307).
کاشک تنم بازیافتی خبر دل
کاشک دلم بازیافتی خبر تن
کاشک من از تو برستمی بسلامت
آی فسوسا کجا توانم رستن .
رابعه ٔ بنت کعب (از رادویانی ص 81).
ما را کاشک تا مرد بودمانی . (تفسیر ابوالفتوح رازی ). و رجوع به کاشکی شود.