کاسه سرنگون
لغتنامه دهخدا
کاسه سرنگون . [ س َ / س ِ س َ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب )مفلس و نادار. (غیاث ). مفلس و تهیدست و آنکه چنین باشد گویند کاسه اش سرنگون شد. (آنندراج ) :
حباب را نبود جز خیال پوچ بسر
هواپرستی این کاسه سرنگون پیداست .
|| کنایه از آسمان و مردمان باهمت باشد. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
حباب را نبود جز خیال پوچ بسر
هواپرستی این کاسه سرنگون پیداست .
خان خالص (از آنندراج ).
|| کنایه از آسمان و مردمان باهمت باشد. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ).