ترجمه مقاله

ژرفی

لغت‌نامه دهخدا

ژرفی . [ ژَ ] (ص نسبی ) منسوب به ژرف . || (حامص ، اِ) عمق . گودی . غور. یکی از ابعاد سه گانه مقابل درازی و پهنی . (برهان ). ژرفا : به روستای ارغان چاهی آب است ژرفی آن همه ٔ جهان نتواند دانست . (حدود العالم ).
اگر خون آن کشتگان را ز خاک
بژرفی برد رای یزدان پاک
همانا که دریای قلزم شود
که لشکر بخون اندرون گم شود.

فردوسی .


بدان دادگر کو سپهر آفرید
بلندی و ژرفی و مهر آفرید.

فردوسی .


بسوی باز شدن سوی او چنان تازند
چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان .

فرخی .


همانجا یکی سهمگین چاه بود
که ژرفیش صد شاه رش راه بود.

اسدی (گرشاسب نامه ).


- بژرفی ؛ با کمال دقت . با تأمل . با تعمّق :
بژرفی نگه دار هنگام را
بروز و بشب گاه آرام را.

فردوسی .


پژوهش فزای و بترس ازکمین
سخن هرچه باشد بژرفی ببین .

فردوسی .


همه رازها بر تو باید گشاد
بژرفی ببین تا چه آیدت یاد.

فردوسی .


سپه ران بیاری سالار خویش
بژرفی نگه دار پیکار خویش .

فردوسی .


برهنه دگرباره بگذارشان
بژرفی نگه دار بازارشان .

فردوسی .


وزان پس بدو گفت رو کار خویش
بژرفی نگه دار و مگریز بیش .

فردوسی .


بژرفی نگه دار گفتار من
مبادا که خوار آیدت کار من .

فردوسی .


بژرفی بدین خواب من گوش دار
گزارش کن این را و هم هوش دار .

فردوسی .


- بژرفی نگه کردن ؛ به تعمق نگریستن . بژرفی دیدن در. تعمق در آن . دقت در آن :
بژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد.

فردوسی .


نهفته همه رازها بازجست
بژرفی نگه کرد کار از نخست .

فردوسی .


بژرفی نگه کن سراپای اوی
همان کوشش و دانش و رای اوی .

فردوسی .


پرستنده باشی و جوینده راه
بژرفی به فرمانش کردن نگاه .

فردوسی .


به لشکر بترسان بداندیش را
بژرفی نگه کن پس و پیش را.

فردوسی .


بژرفی نگه کن چنان هم که هست
به گفتار و دیدارو جای نشست .

فردوسی .


ترجمه مقاله