چکری
لغتنامه دهخدا
چکری . [ چ ُ ] (اِ) ریواس بود. (فرهنگ اسدی ). ریباس . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 522). نوعی از ریواس باشد. (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ). نوعی از ریواس . (رشیدی ) (ناظم الاطباء). ریباس یا ریواس باشد که حالا ریواش میگویند. (اوبهی ). نوعی ریواس وحشی :
خواجه تتماج باید و سر بریان
سود ندارد مرا سفرجل و چکری .
بهای یاسمن و چکریم فرست امروز.
در کهستان بنام دولت تو
سزد ار شاخ زر شود چکری .
خواجه تتماج باید و سر بریان
سود ندارد مرا سفرجل و چکری .
کسائی .
بهای یاسمن و چکریم فرست امروز.
سوزنی .
در کهستان بنام دولت تو
سزد ار شاخ زر شود چکری .
شمس فخری (از جهانگیری ).