چه
لغتنامه دهخدا
چه . [ چ َه ْ ] (اِ) مخفف چاه است . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
موکشان برلب چه آرد زود
نیز نه بان کند نه ویل و نه وای .
هر بزرگی که سر از طاعت تو بازکشید
سرنگون گشت ز منظر به چه سیصد باز.
نه چاهی را بگه دارد نه گاهی را به چه دارد
ز عفوش بهره ورتر هر که او افزون گنه دارد.
از این تاریک چه بیرون شدن را
ز مردان مرد باید وز زنان زن .
بدانش تو صورتگر خویش باش
برون آی از ژرف چه مردوار.
به یک لفظ آن سه خوان را از چه شک
به صحرای یقین آرم همانا.
مگر نشیندی از فراش این راه
که هرکو چه کند افتد در آن چاه .
وآن چه از بهر دیگران کندی
خویشتن رادر آن چه افکندی .
گرد خود چون کرم پیله برمتن
بهر خود چه میکنی اندازه کن .
درفتاد اندر چهی کو کنده بود
زآنکه ظلمی بر سرش آینده بود.
این ندانی کز پی من چه کنی
هم در آن چه عاقبت خود افکنی .
- امثال :
چَه مکن که خود افتی بد مکن که بد افتی . (امثال و حکم ). رجوع به چاه شود.
موکشان برلب چه آرد زود
نیز نه بان کند نه ویل و نه وای .
خسروی .
هر بزرگی که سر از طاعت تو بازکشید
سرنگون گشت ز منظر به چه سیصد باز.
فرخی .
نه چاهی را بگه دارد نه گاهی را به چه دارد
ز عفوش بهره ورتر هر که او افزون گنه دارد.
فرخی .
از این تاریک چه بیرون شدن را
ز مردان مرد باید وز زنان زن .
ناصرخسرو.
بدانش تو صورتگر خویش باش
برون آی از ژرف چه مردوار.
ناصرخسرو.
به یک لفظ آن سه خوان را از چه شک
به صحرای یقین آرم همانا.
خاقانی .
مگر نشیندی از فراش این راه
که هرکو چه کند افتد در آن چاه .
نظامی .
وآن چه از بهر دیگران کندی
خویشتن رادر آن چه افکندی .
نظامی .
گرد خود چون کرم پیله برمتن
بهر خود چه میکنی اندازه کن .
مولوی .
درفتاد اندر چهی کو کنده بود
زآنکه ظلمی بر سرش آینده بود.
مولوی .
این ندانی کز پی من چه کنی
هم در آن چه عاقبت خود افکنی .
مولوی .
- امثال :
چَه مکن که خود افتی بد مکن که بد افتی . (امثال و حکم ). رجوع به چاه شود.