چست
لغتنامه دهخدا
چست . [ چ ُ ] (ص ) چابک باشد. (فرهنگ اسدی ). جلد و چالاک و چابک باشد. (برهان ) (انجمن آرا). جلد و چابک . (جهانگیری ). جلد و چالاک . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). جلد و چالاک و چابک و سریع و زود و تیز و زیرک . (ناظم الاطباء). تند و فرز. قبراق . چابوک . قپچاق . زبر و زرنگ (مقابل کاهل و سست ). سبک . عُزهول . عَکب . عَسلَق . عِسلِق . عُسالِق . قُرافِص . قُطروب . هَنَشنَش . هَیَّبان . (منتهی الارب ) :
برگزیدم بخانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست .
فرستاده را خواند و پرسید چست
ازو کرد یکسر سخنها درست .
فرستاده ای چست و گرد و سوار
خردمند و بینادل و هوشیار.
بهر حمالی خوانند مرا
کاب نیکو کشم و هیزم چست .
چو شیر آتشین چنگ و چست آمدم
پی هر پلنگی که من داشتم .
عملهایی که عاشق را کند سست
عجب سست آید از معشوقه ٔ چست .
قلمزن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش میرست .
وز آنجا برون شد بعزم درست
بفرمان ایزد میان بست چست .
در عشق تو چست تر ز عطار
مرغی نپرد ز آشیانی .
آن بلادرهای تعلیم ودود
زیرک و دانا و چستش کرده بود.
مبین در عبادت که پیرند و سست
که در رقص و حالت جوانند و چست .
جوانی چست و لطیف ، خندان و شیرین زبان مدتها در حلقه ٔ عشرت مابود. (گلستان سعدی ). نه هر که در مجادله چست ، در معادله درست . (گلستان سعدی ).
شود از جهل ، مرد کاهل و سست
دانش او را دلیر سازد و چست .
رجوع به چابک و چالاک شود.
|| محکم باشد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). محکم باشد، چون بندی یا چیزی که محکم کنند. (برهان ). استوار. (ناظم الاطباء). سفت و سخت :
بار بسته شد فرمان ده نون
تا میان خدمت را بندم چست .
بوشکور (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چ اقبال ).
شکسته قدح گر ببندند چست
نیاورد خواهد بهای درست .
|| هر چه تنگ و باندام در جایی نشیند، گویند چست است . (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). هر چیزی که نیک و باندام در جایی نشیند. (برهان ) (ناظم الاطباء). موزون . برازنده . باندام . بقواره . برازا :
روح از سمابحرب علی گفت : لافتی
الا علی ؛ چو شد ز علی کشته ذوالخمار
اکنون همان منادی روح است بر تو چست
کز تست زنده نام حسین بن ذوالفقار.
ای بر تو قبای مملکت آمده چست
هان تا چه کنی که نوبت دولت تست .
اولین نقطه گرچه چست بود
آخرین بهتر از نخست بود.
ز زرکش جامه های خز ودیبا
بقدش همچو قدش چست و زیبا.
چشم ما شکل قد چست تو بیند هموار
دل ما دام سر زلف تو خواهد مادام .
|| بمعنی تنگ و چسبان هم هست ، که ضد فراخ و گشادباشد. (برهان ). تنگ . (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ). تنگ و چسبان را نیز گویند. (انجمن آرا). بمعنی تنگ که مقابل فراخ است . (آنندراج ). تنگ و چسبان . (ناظم الاطباء) :
زنهار که آن بند قبا چست مبندید
کز نازکیش بخیه بر اندام برآید.
رجوع به چست بستن و چستی شود. || نازک .(برهان ) (ناظم الاطباء). || زیبا را هم گفته اند. (برهان ). زیبا و جمیل . (ناظم الاطباء). || زیرک . || لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء). موافق و مطابق . (فرهنگ نظام ) :
به کیخسروی نامش افتاده چست
نسب کرده بر کیقبادی درست .
|| خالص . فقط. بالتمام :
چنان نمودی از اول که چست آن منی
کنون که مینگرم آن دیگرانی چست .
- چست کردن دامن در کاری ؛ کنایه است از اقدام بعملی کردن . دست بکاری زدن :
بنده در خون کند چو دامن چست
دیت از پادشاه باید جست .
- چست داوری ؛ چالاکی در امر قضا. دعوایی را زود قطع کردن و فیصله دادن . چست و چابک در حکومت و داوری . قَضی ّ. (منتهی الارب ).
برگزیدم بخانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست .
شهید (از فرهنگ اسدی ).
فرستاده را خواند و پرسید چست
ازو کرد یکسر سخنها درست .
فردوسی .
فرستاده ای چست و گرد و سوار
خردمند و بینادل و هوشیار.
فردوسی .
بهر حمالی خوانند مرا
کاب نیکو کشم و هیزم چست .
خاقانی .
چو شیر آتشین چنگ و چست آمدم
پی هر پلنگی که من داشتم .
خاقانی .
عملهایی که عاشق را کند سست
عجب سست آید از معشوقه ٔ چست .
نظامی .
قلمزن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش میرست .
نظامی .
وز آنجا برون شد بعزم درست
بفرمان ایزد میان بست چست .
نظامی .
در عشق تو چست تر ز عطار
مرغی نپرد ز آشیانی .
عطار.
آن بلادرهای تعلیم ودود
زیرک و دانا و چستش کرده بود.
مولوی .
مبین در عبادت که پیرند و سست
که در رقص و حالت جوانند و چست .
سعدی .
جوانی چست و لطیف ، خندان و شیرین زبان مدتها در حلقه ٔ عشرت مابود. (گلستان سعدی ). نه هر که در مجادله چست ، در معادله درست . (گلستان سعدی ).
شود از جهل ، مرد کاهل و سست
دانش او را دلیر سازد و چست .
اوحدی .
رجوع به چابک و چالاک شود.
|| محکم باشد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). محکم باشد، چون بندی یا چیزی که محکم کنند. (برهان ). استوار. (ناظم الاطباء). سفت و سخت :
بار بسته شد فرمان ده نون
تا میان خدمت را بندم چست .
بوشکور (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چ اقبال ).
شکسته قدح گر ببندند چست
نیاورد خواهد بهای درست .
سعدی (از فرهنگ ضیاء).
|| هر چه تنگ و باندام در جایی نشیند، گویند چست است . (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). هر چیزی که نیک و باندام در جایی نشیند. (برهان ) (ناظم الاطباء). موزون . برازنده . باندام . بقواره . برازا :
روح از سمابحرب علی گفت : لافتی
الا علی ؛ چو شد ز علی کشته ذوالخمار
اکنون همان منادی روح است بر تو چست
کز تست زنده نام حسین بن ذوالفقار.
سوزنی .
ای بر تو قبای مملکت آمده چست
هان تا چه کنی که نوبت دولت تست .
رشید وطواط.
اولین نقطه گرچه چست بود
آخرین بهتر از نخست بود.
امیرخسرو دهلوی .
ز زرکش جامه های خز ودیبا
بقدش همچو قدش چست و زیبا.
جامی (از فرهنگ ضیاء).
چشم ما شکل قد چست تو بیند هموار
دل ما دام سر زلف تو خواهد مادام .
جمال الدین سلیمان (از آنندراج ).
|| بمعنی تنگ و چسبان هم هست ، که ضد فراخ و گشادباشد. (برهان ). تنگ . (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ). تنگ و چسبان را نیز گویند. (انجمن آرا). بمعنی تنگ که مقابل فراخ است . (آنندراج ). تنگ و چسبان . (ناظم الاطباء) :
زنهار که آن بند قبا چست مبندید
کز نازکیش بخیه بر اندام برآید.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
رجوع به چست بستن و چستی شود. || نازک .(برهان ) (ناظم الاطباء). || زیبا را هم گفته اند. (برهان ). زیبا و جمیل . (ناظم الاطباء). || زیرک . || لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء). موافق و مطابق . (فرهنگ نظام ) :
به کیخسروی نامش افتاده چست
نسب کرده بر کیقبادی درست .
نظامی (از فرهنگ نظام ).
|| خالص . فقط. بالتمام :
چنان نمودی از اول که چست آن منی
کنون که مینگرم آن دیگرانی چست .
سوزنی .
- چست کردن دامن در کاری ؛ کنایه است از اقدام بعملی کردن . دست بکاری زدن :
بنده در خون کند چو دامن چست
دیت از پادشاه باید جست .
امیرخسرو دهلوی .
- چست داوری ؛ چالاکی در امر قضا. دعوایی را زود قطع کردن و فیصله دادن . چست و چابک در حکومت و داوری . قَضی ّ. (منتهی الارب ).