ترجمه مقاله

چامه گوی

لغت‌نامه دهخدا

چامه گوی . [ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) شاعر. گوینده ٔ شعر و سخن منظوم . شاعر و سخنگوی باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مدیحه سرا. غزل سرا. سرودساز. تصنیف ساز. || سرودگوی . آوازه خوان . کسی را نیز گویند که غزلی را به آواز خوش بخواند. (برهان ) (آنندراج ). کسی که غزلی را به آواز نیک بخواند. (ناظم الاطباء). آنکه شعر و غزل را با آهنگ موسیقی و در دستگاههای موسیقی بخواند. موسیقیدان :
هلا چامه پیش آور ای چامه گوی
تو چنگ آور ای دختر ماهروی .

فردوسی .


یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
یکی پای کوبد شکن بر شکن .

فردوسی .


همو میگسار وهمو چنگ زن
همو چامه گوی است و انده شکن .

فردوسی .


نخستین شهنشاه را چامه گوی
چنین گفت کای خسرو ماهروی .

فردوسی .


و رجوع به چامه سرا و چامه گو شود.
ترجمه مقاله