چارمیخ
لغتنامه دهخدا
چارمیخ . (اِ مرکب ) چهارمیخ . نوعی شکنجه . معروف است و آن چنان باشد که شخصی را خواهند شکنجه کنند بر پشت یا به روی خوابانند و چهار دست و پای او را به میخ بندند. (برهان ). نوعی از سیاست مقرری و آن چنان باشد که شخصی را که خواهند شکنجه کنند بر پشت یا به رو بخوابانند و هر چهار دست و پای او را محکم بر میخ بربندند. (آنندراج ). نوعی از تعذیب که مجرم را به چهارمیخ دست و پا بندند. (غیاث ) :
عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لاجرم
هر دو چو نعل مانده اند ازتو به چارمیخ در.
جان یوسف زاد را کآزاد کرده ٔ همت است
وا رهان زین چارمیخ هفت زندان وا رهان .
درختی است شش پهلو وچاربیخ
تنی چند را بسته بر چارمیخ .
یا برین تخت شمع من مفروز
یا چو تختم به چارمیخ بدوز.
دشمنش چون درخت بیخ زده
بر در او به چارمیخ زده .
دچار چارمیخ و شکنجه و عذاب و قطع دستها میشود. (بهاءالدین ولد).
خون خوری در چارمیخ تنگنا
در میان حبس و انجاس و عنا.
چارمیخ شه ز رحمت دور نی
چارمیخ حاسدی مغفور نی .
دعوی خود را چو کاذب یافت پیش خلق تو
خویش را بر چارمیخ خار زدناچار گل .
|| کنایه از عناصر اربعه هم هست . (برهان ) :
شش جهت را ز هفت بیخ برآر
نه فلک را به چارمیخ برآر.
|| عمل لواطه را نیزگویند. (برهان ).
عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لاجرم
هر دو چو نعل مانده اند ازتو به چارمیخ در.
مجیر بیلقانی .
جان یوسف زاد را کآزاد کرده ٔ همت است
وا رهان زین چارمیخ هفت زندان وا رهان .
خاقانی .
درختی است شش پهلو وچاربیخ
تنی چند را بسته بر چارمیخ .
نظامی .
یا برین تخت شمع من مفروز
یا چو تختم به چارمیخ بدوز.
نظامی .
دشمنش چون درخت بیخ زده
بر در او به چارمیخ زده .
نظامی .
دچار چارمیخ و شکنجه و عذاب و قطع دستها میشود. (بهاءالدین ولد).
خون خوری در چارمیخ تنگنا
در میان حبس و انجاس و عنا.
مولوی .
چارمیخ شه ز رحمت دور نی
چارمیخ حاسدی مغفور نی .
مولوی .
دعوی خود را چو کاذب یافت پیش خلق تو
خویش را بر چارمیخ خار زدناچار گل .
اشرف (از آنندراج ).
|| کنایه از عناصر اربعه هم هست . (برهان ) :
شش جهت را ز هفت بیخ برآر
نه فلک را به چارمیخ برآر.
نظامی .
|| عمل لواطه را نیزگویند. (برهان ).