پیموده
لغتنامه دهخدا
پیموده . [ پ َ / پ ِ دَ / دِ ] (ن مف ) با پیمانه سنجیده . مکیّل . (منتهی الارب ). مکیول . (منتهی الارب ): اکتیال ؛ پیموده فاستدن . (تاج المصادر بیهقی ). || طی کرده . سپرده :
ز خاور همی آمد این ، آن ز روم
بسی یافته رنج و پیموده بوم .
- پیموده شدن ؛ گذشتن . سپری شدن :
پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو
جویای خرد گشت مرا نفس سخنور.
ز خاور همی آمد این ، آن ز روم
بسی یافته رنج و پیموده بوم .
اسدی .
- پیموده شدن ؛ گذشتن . سپری شدن :
پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو
جویای خرد گشت مرا نفس سخنور.
ناصرخسرو.