پیغام گزار
لغتنامه دهخدا
پیغام گزار. [ پ َ /پ ِ گ ُ ] (نف مرکب ) که پیغام گزارد. پیغامبر. پیغمبر. رسول . مبلغ رسالت . پیام گزار. فرستاده :
بگزار حق مهرشه ای شه که مه و مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاری است .
پیغام گزار داد پیغام
کای طالعتو سنت شده رام .
در عشق حریف کارش او بود
پیغام گزار یارش او بود.
دیگر آنکه دل ترا پیغام گزاری است و همین تن تو به این قدر و منزلت بی رسولی ممکن نمیشود. (قصص الانبیاء ص 10).
بگزار حق مهرشه ای شه که مه و مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاری است .
فرخی .
پیغام گزار داد پیغام
کای طالعتو سنت شده رام .
نظامی .
در عشق حریف کارش او بود
پیغام گزار یارش او بود.
نظامی .
دیگر آنکه دل ترا پیغام گزاری است و همین تن تو به این قدر و منزلت بی رسولی ممکن نمیشود. (قصص الانبیاء ص 10).