پیغاره
لغتنامه دهخدا
پیغاره . [ رَ / رِ ] (اِ) طعنه و سرزنش و بهتان . (برهان ). ملامت . (صحاح الفرس ) :
سه چیزت بباید کزو چاره نیست
وزآن نیز بر سرت پیغاره نیست .
بدو گفت شاه ای بد بدکنش
سزاوار پیغاره و سرزنش .
پیغاره زنی که بد چرا کردی
گر بد کردم بجای خود بد کردم .
چند پیغاره که در بیغوله ٔ غاری شدم
ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من .
رجوع به بیغاره شود.
- پیغاره جوی ؛ ملامت جوی .
سه چیزت بباید کزو چاره نیست
وزآن نیز بر سرت پیغاره نیست .
فردوسی .
بدو گفت شاه ای بد بدکنش
سزاوار پیغاره و سرزنش .
فردوسی .
پیغاره زنی که بد چرا کردی
گر بد کردم بجای خود بد کردم .
بدیعی .
چند پیغاره که در بیغوله ٔ غاری شدم
ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من .
خاقانی .
رجوع به بیغاره شود.
- پیغاره جوی ؛ ملامت جوی .