پیخال
لغتنامه دهخدا
پیخال . (اِ مرکب ) (از: پیخ + آل ) منسوب به پیخ ، و پیخ و پیخه فضله است چنانکه پنجه و پنجال و چنگ و چنگال . (انجمن آرا). ذرق . سرگین طیور. انداخته ٔ مرغ باشد. یعنی سرگین . (اوبهی ). پلیدی مرغ . فضله ٔ مرغ . فضله ٔ مرغ و مگس و مانند آن . سرگین مرغان . (غیاث ). پس افکنده ٔ مرغ که بتازیش خرء گویند. (شرفنامه ). خرء. (منتهی الارب ). افکندگی جانوران . (آنندراج ) :
چو باز دانا کو گیرد از حباری سر
بگرد دنب نگردد (دم بنگردد) بترسد از پیخال .
هر آنگه که پیخال انداختی
وی اندر زمانش خورش ساختی .
همه ساله بر طمع پیخال اوی
بدی مانده در سایه ٔ بال اوی .
درآمدم پس دشمن چو چرغ وقت شکار
چو چرز برزد ناگه بریش من پیخال .
روز کور شرع کی بیند مقام نور شرع
گنبد مسجد پر از پیخال مرغ شپرست .
انجعار، امصاع ، جق ، حزق ، جعر؛ پیخال انداختن مرغ . هک ؛ پیخال انداختن مرغ و شترمرغ . عر؛ پیخال مرغ . جعر؛ پیخال مرغ شکاری . جاعرة؛ پیخالها. ونمه ، ونیم ؛ پیخال مگس . جعرة؛ نشان پیخال خشک . خذق ؛ پیخال کردن مرغ یا خاص است بپیخال باز. مصعالطائربذرقه ؛ پیخال انداخت مرغ . (منتهی الارب ). || لای هر چیز و فضله ٔ هر شی ٔ از حیوانات و نباتات . (برهان ). لا. لای . وغل . درد و ته و لای هر چیز و فضله ٔ هر شی ٔ از حیوانات و نباتات . (آنندراج ). || آبی غلیظ که از چشم بدرآید که آنرا پیخ هم میگویند.(شرفنامه ). چرک کنجهای چشم که عربان رمص خوانند. (برهان ). قی . کالسه . کالسقه . کالسکه . (در تداول مردم قزوین ). پیخ . رجوع به پیخ شود.
چو باز دانا کو گیرد از حباری سر
بگرد دنب نگردد (دم بنگردد) بترسد از پیخال .
زینبی .
هر آنگه که پیخال انداختی
وی اندر زمانش خورش ساختی .
اسدی .
همه ساله بر طمع پیخال اوی
بدی مانده در سایه ٔ بال اوی .
مسعودسعد.
درآمدم پس دشمن چو چرغ وقت شکار
چو چرز برزد ناگه بریش من پیخال .
مسعودسعد.
روز کور شرع کی بیند مقام نور شرع
گنبد مسجد پر از پیخال مرغ شپرست .
امیرخسرو.
انجعار، امصاع ، جق ، حزق ، جعر؛ پیخال انداختن مرغ . هک ؛ پیخال انداختن مرغ و شترمرغ . عر؛ پیخال مرغ . جعر؛ پیخال مرغ شکاری . جاعرة؛ پیخالها. ونمه ، ونیم ؛ پیخال مگس . جعرة؛ نشان پیخال خشک . خذق ؛ پیخال کردن مرغ یا خاص است بپیخال باز. مصعالطائربذرقه ؛ پیخال انداخت مرغ . (منتهی الارب ). || لای هر چیز و فضله ٔ هر شی ٔ از حیوانات و نباتات . (برهان ). لا. لای . وغل . درد و ته و لای هر چیز و فضله ٔ هر شی ٔ از حیوانات و نباتات . (آنندراج ). || آبی غلیظ که از چشم بدرآید که آنرا پیخ هم میگویند.(شرفنامه ). چرک کنجهای چشم که عربان رمص خوانند. (برهان ). قی . کالسه . کالسقه . کالسکه . (در تداول مردم قزوین ). پیخ . رجوع به پیخ شود.