پنج
لغتنامه دهخدا
پنج . [ پ َ ] (عدد، ص ، اِ) عددی از یکانها پس از چهار و پیش از شش (با کلمه ٔ یونانی پنت اصل مشترک دارد، هم چنین با کلمه ٔ پنجه سانسکریت ). خَمس . خَمسة. (منتهی الارب ). نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «5»و در حساب جمّل از آن به 5 عبارت کنند :
شاعر که دید به قد کاونجک
بیهوده گوی و نَحسک و بوالکنجک
از کون خر فروتر پنج آرش
می برجهد سبکتر از منجک .
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده عابد و مسلمانا.
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روزه نوبت اوست .
[ما] پنج برادریم کز یک پشتیم
بر ساعد روزگار پنج انگشتیم .
اِخماس ؛ پنج شدن . (منتهی الارب ).
- امثال :
خدا پنج انگشت را یکسان خلق نکرده است .
|| اشاره به حواس خمسه ٔ ظاهره است که سامعه و باصره و ذائقه و لامسه و شامه باشد. (برهان قاطع). || پنجه . چنگ . چنگال : گربه پنج انداخت برروی فلان .
شاعر که دید به قد کاونجک
بیهوده گوی و نَحسک و بوالکنجک
از کون خر فروتر پنج آرش
می برجهد سبکتر از منجک .
منجیک .
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده عابد و مسلمانا.
عبید زاکانی .
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روزه نوبت اوست .
حافظ.
[ما] پنج برادریم کز یک پشتیم
بر ساعد روزگار پنج انگشتیم .
؟
اِخماس ؛ پنج شدن . (منتهی الارب ).
- امثال :
خدا پنج انگشت را یکسان خلق نکرده است .
|| اشاره به حواس خمسه ٔ ظاهره است که سامعه و باصره و ذائقه و لامسه و شامه باشد. (برهان قاطع). || پنجه . چنگ . چنگال : گربه پنج انداخت برروی فلان .