پناهیدن
لغتنامه دهخدا
پناهیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) پناه بردن . پناه کردن . اندخسیدن . پناه جستن . عوذ.لوذ. التجاء. ملتجی شدن . حمایت خواستن :
به یزدان پناهد بروز نبرد
نخواهد بجنگ اندرون آب سرد.
به یزدان پناهید ازو جست بخت
بدان تا بیاراید آن نو درخت .
شما تیغها را همه برکشید
به یزدان پناهید و دشمن کشید.
به یزدان پناه و به یزدان گرای
که اویست بر نیکوئی رهنمای .
به یزدان پناهید کو بد پناه
نماینده ٔ راه گم کرده راه .
بدو گفت مؤبد به یزدان پناه
چو رفتی دلت را بشوی از گناه .
بگفتی که ای دادخواهندگان
به یزدان پناهید از بندگان .
ز گیتی به یزدان پناهید و بس
که دارنده اویست و فریادرس .
همین است رای و همین است راه
به یزدان گرای و به یزدان پناه .
به یزدان گرای و به یزدان پناه
بر اندازه رو هر چه خواهی بخواه .
ز هر بد به دادار گیهان پناه
که او راست بر نیک و بد دستگاه .
دگر ها فروشم بزر و بسیم
بقیصر پناهم نپیچم ز بیم .
سواران دوده همه برنشاند
به یزدان پناهید و نامش بخواند.
چو بشنید از او آن سخن خوشنواز
به یزدان پناهید و بردش نماز.
نماند برین خاک جاوید کس
ز هر بد به یزدان پناهید و بس .
بپیچید بر خویشتن بیژنا
به یزدان پناهید ز اهریمنا.
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
به یزدان پناهید و دم در کشید.
بدید آن بد و نیک بازار اوی
به یزدان پناهید در کار اوی .
بدین سایه ٔ رز پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی .
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی بچهر از تو نیکوتر است
ز گیتی بدین در پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی .
دل شیر جنگی برآورد شور
به یزدان پناهید و زو خواست زور.
مران ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند.
ز بیم فلک در ملک می پناهم
ز ترس تبر در گیا میگریزم .
دست در دامن عنایت ازلی زد و بدو پناهید. (ترجمه ٔتاریخ یمینی نسخه ٔ خطی مؤلف ص 268).
در که پناهیم توئی بی نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر.
داورخان بجوار تفلیس پناهید. (جهانگشای جوینی ).
ز رقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را.
الفزع ؛ بترسیدن و واپناهیدن . (تاج المصادر بیهقی ).
به یزدان پناهد بروز نبرد
نخواهد بجنگ اندرون آب سرد.
فردوسی .
به یزدان پناهید ازو جست بخت
بدان تا بیاراید آن نو درخت .
فردوسی .
شما تیغها را همه برکشید
به یزدان پناهید و دشمن کشید.
فردوسی .
به یزدان پناه و به یزدان گرای
که اویست بر نیکوئی رهنمای .
فردوسی .
به یزدان پناهید کو بد پناه
نماینده ٔ راه گم کرده راه .
فردوسی .
بدو گفت مؤبد به یزدان پناه
چو رفتی دلت را بشوی از گناه .
فردوسی
بگفتی که ای دادخواهندگان
به یزدان پناهید از بندگان .
فردوسی .
ز گیتی به یزدان پناهید و بس
که دارنده اویست و فریادرس .
فردوسی .
همین است رای و همین است راه
به یزدان گرای و به یزدان پناه .
فردوسی .
به یزدان گرای و به یزدان پناه
بر اندازه رو هر چه خواهی بخواه .
فردوسی .
ز هر بد به دادار گیهان پناه
که او راست بر نیک و بد دستگاه .
فردوسی .
دگر ها فروشم بزر و بسیم
بقیصر پناهم نپیچم ز بیم .
فردوسی .
سواران دوده همه برنشاند
به یزدان پناهید و نامش بخواند.
فردوسی .
چو بشنید از او آن سخن خوشنواز
به یزدان پناهید و بردش نماز.
فردوسی .
نماند برین خاک جاوید کس
ز هر بد به یزدان پناهید و بس .
فردوسی .
بپیچید بر خویشتن بیژنا
به یزدان پناهید ز اهریمنا.
فردوسی .
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
به یزدان پناهید و دم در کشید.
فردوسی .
بدید آن بد و نیک بازار اوی
به یزدان پناهید در کار اوی .
فردوسی .
بدین سایه ٔ رز پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی .
فردوسی .
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی بچهر از تو نیکوتر است
ز گیتی بدین در پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی .
اسدی (گرشاسبنامه نسخه ٔ خطی مؤلف ص 18).
دل شیر جنگی برآورد شور
به یزدان پناهید و زو خواست زور.
اسدی (گرشاسبنامه نسخه ٔ خطی مؤلف ص 212).
مران ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند.
اسدی .
ز بیم فلک در ملک می پناهم
ز ترس تبر در گیا میگریزم .
خاقانی .
دست در دامن عنایت ازلی زد و بدو پناهید. (ترجمه ٔتاریخ یمینی نسخه ٔ خطی مؤلف ص 268).
در که پناهیم توئی بی نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر.
نظامی .
داورخان بجوار تفلیس پناهید. (جهانگشای جوینی ).
ز رقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را.
حافظ.
الفزع ؛ بترسیدن و واپناهیدن . (تاج المصادر بیهقی ).