پشه
لغتنامه دهخدا
پشه . [ پ َ ش َ / ش ِ / پ َش ْ ش َ / ش ِ ] (اِ) نوعی از حشرات دیپ تر نموسر که نیش آن ناقل بعض بیماریهاست . موشه . (لغت نامه ٔ اسدی ). سارخک . سارشک . سپیدپر. دَر. (برهان قاطع). بعوض . بَعُوضَه . بق . بَقَّه . (زمخشری ). بُدّ. خموش . طَیثار. طَثیار. بَرغَش . (منتهی الارب ). ابوالیسع :
سر پشه و مور تا شیر و گرگ
رها نیست از چنگ و منقار مرگ .
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه .
چنان گشت از انبوه درگاه شاه
که بستند بر مور و بر پشه راه .
بدانگه که قیصر نباشد به روم
نسنجد به یک پشه این مرز و بوم .
اگر پیل با پشه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد.
اگر با تو یک پشه کین آورد
ز تختت به روی زمین آورد.
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم بیک پشه سنگ .
بیاورد از آن بوم چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه .
سپاه است چندان ابا ساوه شاه
که بر مور و بر پشه بستند راه .
بیاورد شاپور چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه .
سپاه اندرآمد بتنگ سپاه
ببستند بر پشه و مور راه .
تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد بلگد خرد سر پیل .
ناید زور هزبر و پیل ز پشه
نایدبوی عبیر و گل ز سماروغ .
ز آتش آب کند حلمش و ز رو با دوست
ز پیل پشّه کند سهمش و ز شیر شکال .
بسا که تو بره اندرز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام .
از پشه عنا و الم پیل بزرگست
وز مور فساد بچه ٔ شیر ژیانست .
تا باد بجنبد نبود خود ز پشه باک .
گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد
آن پرزدن پشه عیان در نظر ماست .
پشه ز چه یک روز زید پیل به صد سال
زیرا ز پشه پیلان در رنج و عنائند.
خصم مسکین پیش خسرو کی تواند ایستاد
پشه کی جولان کند جائی که باد صرصر است .
پیر در دست طفل گردد اسیر
پشه گیرد چو باشه گردد پیر.
پشه از پیل کم زید بسیار
زانکه کوته بقا بود خونخوار.
قوت پشه نداری چنگ با پیلان مزن
همدل موری نه ای پیشانی شیران مخار.
با سینه ٔ من چه کینه گردون را
با پشه عقاب را چه ناورد است .
دیگران کی به پایه ٔ تو رسند
پشه را کی بود مهابت پیل .
سلیمانی افتاده در پای مور
همان پشه ای کرده بر پیل زور.
پشه کی داند که این باغ از کی است
در بهاران زاد و مرگش در دی است .
پشه چو پر شد بزند پیل را
با همه تندی و صلابت که اوست .
باشه چون پشه را شکار کند.
جائی که عقاب پر بریزد
از پشه ٔ لاغری چه خیزد.
قِرقِس ؛ پشه ٔریزه . قِرس ؛ پشه ٔ خرد. قَمَص ؛ پشه ٔ ریزه ای بر آب ایستاده (راکد). (منتهی الارب ). || مجازاً، بمعنی ذَرّه :
بیامد بنزد دبیر بزرگ
بدو گفت کاین پهلوان سترگ
بیک پشه از بن ندارد خرد
ازیرا کسی را بکس نشمرد.
- آغال پشه ؛ شجرةالبق . رجوع به آغال پشه شود.
- پشه ٔ آبی ؛ قسمی پشه که تخم در آب نهد.
- پشه لگدش زده است ؛ دردی وهمی دارد، یا هیچ درد ندارد چنانکه عرب گوید به داءُ ظبی . بعلت نازپروردی ، اندک چیزی را بیماری گمان برده . از نازک طبعی و ناز گمان ناتندرستی بخود میبرد.
- مثل پشه و باد ؛ دو چیز یا دوکس که وجود یکی سبب عدم دیگریست .
سر پشه و مور تا شیر و گرگ
رها نیست از چنگ و منقار مرگ .
فردوسی .
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه .
فردوسی .
چنان گشت از انبوه درگاه شاه
که بستند بر مور و بر پشه راه .
فردوسی .
بدانگه که قیصر نباشد به روم
نسنجد به یک پشه این مرز و بوم .
فردوسی .
اگر پیل با پشه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد.
فردوسی .
اگر با تو یک پشه کین آورد
ز تختت به روی زمین آورد.
فردوسی .
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم بیک پشه سنگ .
فردوسی .
بیاورد از آن بوم چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه .
فردوسی .
سپاه است چندان ابا ساوه شاه
که بر مور و بر پشه بستند راه .
فردوسی .
بیاورد شاپور چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه .
فردوسی .
سپاه اندرآمد بتنگ سپاه
ببستند بر پشه و مور راه .
فردوسی .
تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد بلگد خرد سر پیل .
منجیک (از لغت نامه ٔ اسدی ).
ناید زور هزبر و پیل ز پشه
نایدبوی عبیر و گل ز سماروغ .
عنصری .
ز آتش آب کند حلمش و ز رو با دوست
ز پیل پشّه کند سهمش و ز شیر شکال .
فرخی .
بسا که تو بره اندرز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام .
فرخی .
از پشه عنا و الم پیل بزرگست
وز مور فساد بچه ٔ شیر ژیانست .
منوچهری .
تا باد بجنبد نبود خود ز پشه باک .
منوچهری .
گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد
آن پرزدن پشه عیان در نظر ماست .
ناصرخسرو.
پشه ز چه یک روز زید پیل به صد سال
زیرا ز پشه پیلان در رنج و عنائند.
ناصرخسرو.
خصم مسکین پیش خسرو کی تواند ایستاد
پشه کی جولان کند جائی که باد صرصر است .
معزی .
پیر در دست طفل گردد اسیر
پشه گیرد چو باشه گردد پیر.
سنائی .
پشه از پیل کم زید بسیار
زانکه کوته بقا بود خونخوار.
سنائی .
قوت پشه نداری چنگ با پیلان مزن
همدل موری نه ای پیشانی شیران مخار.
جمال الدین عبدالرزاق .
با سینه ٔ من چه کینه گردون را
با پشه عقاب را چه ناورد است .
خاقانی .
دیگران کی به پایه ٔ تو رسند
پشه را کی بود مهابت پیل .
ظهیر.
سلیمانی افتاده در پای مور
همان پشه ای کرده بر پیل زور.
نظامی .
پشه کی داند که این باغ از کی است
در بهاران زاد و مرگش در دی است .
مولوی .
پشه چو پر شد بزند پیل را
با همه تندی و صلابت که اوست .
سعدی .
باشه چون پشه را شکار کند.
اوحدی .
جائی که عقاب پر بریزد
از پشه ٔ لاغری چه خیزد.
؟
قِرقِس ؛ پشه ٔریزه . قِرس ؛ پشه ٔ خرد. قَمَص ؛ پشه ٔ ریزه ای بر آب ایستاده (راکد). (منتهی الارب ). || مجازاً، بمعنی ذَرّه :
بیامد بنزد دبیر بزرگ
بدو گفت کاین پهلوان سترگ
بیک پشه از بن ندارد خرد
ازیرا کسی را بکس نشمرد.
فردوسی .
- آغال پشه ؛ شجرةالبق . رجوع به آغال پشه شود.
- پشه ٔ آبی ؛ قسمی پشه که تخم در آب نهد.
- پشه لگدش زده است ؛ دردی وهمی دارد، یا هیچ درد ندارد چنانکه عرب گوید به داءُ ظبی . بعلت نازپروردی ، اندک چیزی را بیماری گمان برده . از نازک طبعی و ناز گمان ناتندرستی بخود میبرد.
- مثل پشه و باد ؛ دو چیز یا دوکس که وجود یکی سبب عدم دیگریست .