پردخته کردن
لغتنامه دهخدا
پردخته کردن . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ). خالی کردن . تهی کردن . صافی کردن . مصفی کردن :
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.
برین گفته ها بر تو دل سخته کن
دل از ناز وز تخت پردخته کن .
من از راز پردخته کردم دلم
از آن پادشاهی همی بگسلم .
برت را به ببر بیان سخته کن
سر از خواب و اندیشه پردخته کن .
از آن بدکنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین .
ز بیگانه پردخته کردند جای
نشستند و گفتند هرگونه رای .
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.
فردوسی .
برین گفته ها بر تو دل سخته کن
دل از ناز وز تخت پردخته کن .
فردوسی .
من از راز پردخته کردم دلم
از آن پادشاهی همی بگسلم .
فردوسی .
برت را به ببر بیان سخته کن
سر از خواب و اندیشه پردخته کن .
فردوسی .
از آن بدکنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین .
فردوسی .
ز بیگانه پردخته کردند جای
نشستند و گفتند هرگونه رای .
فردوسی .