وارونه
لغتنامه دهخدا
وارونه . [ ن َ / ن ِ ] (ص ) برگشته . باژگونه . معکوس . مقلوب . (برهان ) (آنندراج ). وارون . واژگون . (ناظم الاطباء). باژگون . منکوس . منکوساً. واشگونه . باشگونه .واژونه . واژگونه . و رجوع به وارون شود :
که او را زمانه برآنگونه بود
همه تنبل دیو وارونه بود.
بزد چنگ وارونه دیو سیاه
دو تا اندر آورد بالای شاه .
|| بدبخت . شوم . نامبارک . (برهان ) (آنندراج ) :
چرا زادم چو او بی بخت فرزند
چرا کردم چنین وارونه پیوند.
بزرگ امید را گفت ای خردمند
دلم بگرفت از این وارونه فرزند.
|| (اِ) نمودار چیزی را گویند خواه نیک خواه بد. (اوبهی ).
که او را زمانه برآنگونه بود
همه تنبل دیو وارونه بود.
فردوسی .
بزد چنگ وارونه دیو سیاه
دو تا اندر آورد بالای شاه .
فردوسی .
|| بدبخت . شوم . نامبارک . (برهان ) (آنندراج ) :
چرا زادم چو او بی بخت فرزند
چرا کردم چنین وارونه پیوند.
(ویس و رامین ).
بزرگ امید را گفت ای خردمند
دلم بگرفت از این وارونه فرزند.
نظامی (خسرو و شیرین ص 412).
|| (اِ) نمودار چیزی را گویند خواه نیک خواه بد. (اوبهی ).