واحدی
لغتنامه دهخدا
واحدی . [ ح ِ ] (اِخ ) یکی ازشعرای ایران . وی به عهد جلال الدین محمداکبر پادشاه به هند رسید اما ناکام به وطن خود بازگشت . از اوست :
کور میخواهم ز گریه دیده ٔ اغیار را
تا نبیند چشم بد دیگر جمال یار را.
واحدی تائب و زاهد شده بودی دو سه روز
باز عاشق شده ای جای مبارکباد است .
کور میخواهم ز گریه دیده ٔ اغیار را
تا نبیند چشم بد دیگر جمال یار را.
#
واحدی تائب و زاهد شده بودی دو سه روز
باز عاشق شده ای جای مبارکباد است .
(تذکره ٔ صبح گلشن ) (قاموس الاعلام ترکی ).