هوسناک
لغتنامه دهخدا
هوسناک . [ هََ وَ ] (ص مرکب ) بوالهوس . باهوس .هوسمند. خواهشمند و آرزومند. (آنندراج ). آرزومند و طالب و دارای هوی و هوس . (ناظم الاطباء) :
گفتم آه آتشین بس کن ، نه من خاک توام ؟
نه مسلسل همچو آبم تا هوسناک توام ؟
به نادیده دیدن هوسناک بود
به هر جا که شد چست و چالاک بود.
در عالم عشق گشته چالاک
در خواندن شعرها هوسناک .
شنیدم کزپی یاری هوسناک
به ماتم نوبتی زد بر سر خاک .
چون ز پی دانه هوسناک شد
مقطعاین مزرعه ٔ خاک شد.
عجب از طبع هوسناک منت می آید
من خود از مردم بی طبع عجب می مانم .
گفتم آه آتشین بس کن ، نه من خاک توام ؟
نه مسلسل همچو آبم تا هوسناک توام ؟
خاقانی .
به نادیده دیدن هوسناک بود
به هر جا که شد چست و چالاک بود.
نظامی .
در عالم عشق گشته چالاک
در خواندن شعرها هوسناک .
نظامی .
شنیدم کزپی یاری هوسناک
به ماتم نوبتی زد بر سر خاک .
نظامی .
چون ز پی دانه هوسناک شد
مقطعاین مزرعه ٔ خاک شد.
نظامی .
عجب از طبع هوسناک منت می آید
من خود از مردم بی طبع عجب می مانم .
سعدی .