همگان
لغتنامه دهخدا
همگان . [ هََ م َ / م ِ ] (ضمیر مبهم ) ج ِ همه . و به معنی همه و مجموع . (برهان ) :
مر مرا حاجت آمده ست امروز
به سخن گفتن شما همگان .
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانسته اید و دیده عیان .
چند گاهی است که در آرزوی روی تو بود
صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان .
بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش
این را غرض و مصلحت شاه جهان است .
نیست یک تن به میان همگان اندر به
این چنین زانیه باشند بچه ی ْ هر عنبی .
همگان می گفتند که حال بوسعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی ؟ (تاریخ بیهقی ). پس از آنکه حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند. (تاریخ بیهقی ). مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ).
پرکینه مباش از همگان دایم چون خار
نه نیز زبون باش به یک بار چو خرما.
ازبهر قضا خواستن و خوردن رشوت
فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند.
عقل و معقول هر دوان جفتند
همگان جفت کرده ٔ سبحان .
با هرکس منشین و مَبُر از همگان نیز
بر راه خرد رو، نه مگس باش و نه عنقا.
همه چیز را همگان دانند. (قابوسنامه ).
ازتو شادی است قسمت همگان
غم دل قسم من چرا باشد؟
چون بخواند همگان خیره بماندند. (کلیله و دمنه ). لیکن همگان را بنده ٔ دینار و درم می بینم . (کلیله و دمنه ).
سر من دار که چشم از همگان بردارم
دست من گیر که دست از دوجهان بردارم .
از همگان بی نیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا.
مر مرا حاجت آمده ست امروز
به سخن گفتن شما همگان .
فرخی .
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانسته اید و دیده عیان .
فرخی .
چند گاهی است که در آرزوی روی تو بود
صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان .
فرخی .
بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش
این را غرض و مصلحت شاه جهان است .
منوچهری .
نیست یک تن به میان همگان اندر به
این چنین زانیه باشند بچه ی ْ هر عنبی .
منوچهری .
همگان می گفتند که حال بوسعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی ؟ (تاریخ بیهقی ). پس از آنکه حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند. (تاریخ بیهقی ). مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ).
پرکینه مباش از همگان دایم چون خار
نه نیز زبون باش به یک بار چو خرما.
ناصرخسرو.
ازبهر قضا خواستن و خوردن رشوت
فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند.
ناصرخسرو.
عقل و معقول هر دوان جفتند
همگان جفت کرده ٔ سبحان .
ناصرخسرو.
با هرکس منشین و مَبُر از همگان نیز
بر راه خرد رو، نه مگس باش و نه عنقا.
ناصرخسرو.
همه چیز را همگان دانند. (قابوسنامه ).
ازتو شادی است قسمت همگان
غم دل قسم من چرا باشد؟
مسعودسعد.
چون بخواند همگان خیره بماندند. (کلیله و دمنه ). لیکن همگان را بنده ٔ دینار و درم می بینم . (کلیله و دمنه ).
سر من دار که چشم از همگان بردارم
دست من گیر که دست از دوجهان بردارم .
سعدی .
از همگان بی نیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا.
سعدی .