همرهی
لغتنامه دهخدا
همرهی . [ هََ رَ ] (حامص مرکب )همراهی . همراه بودن . رفیق راه کسی شدن :
سوی رومیه باز با فرّهی
شد و کرد با کاروان همرهی .
مدار اسب و ناآزموده رهی
مکن جز که با مهربان همرهی .
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی .
سوی رومیه باز با فرّهی
شد و کرد با کاروان همرهی .
اسدی .
مدار اسب و ناآزموده رهی
مکن جز که با مهربان همرهی .
اسدی .
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی .
حافظ.