همبر
لغتنامه دهخدا
همبر. [ هََ ب َ ] (ص مرکب ) هم بر. همراه و قرین و نظیر. (برهان ). برابر :
بدو داد یک دست از آن لشکرش
که شیر ژیان نامدی همبرش .
چو سروی که با ماه همبر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود.
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید و با باد همبر شوید.
به شادی به روئین دژ اندر شویم
نشینیم و با ماه همبر شویم .
تا وزارت را بدو شاه زمانه بازخواند
زو وزارت با نبوت هر زمان همبر شود.
خم چوگان به گوی برزد و شد
گوی او با ستارگان همبر.
دولتی دارد چندان که براندیشد دل
دولت عالی با همت عالی همبر.
گر شکر خوردی پریر و دی یکی نان جوین
همبر است امروز ناچار این جوین با آن شکر.
هرچند که بر منبر نادان بنشیند
هرگز نشود همبر با دانا نادان .
سر هفته برداشت و جایی رسید
کهی چند را همبر مه بدید.
|| همسر. همدم :
نگارا تا تو بودی همبر من
ز نوشین خواب بودی بستر من .
|| روبه رو :
نهاده زهر برِ نوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از برِ عناب .
فاختگان همبر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار.
|| با هم . همراه :
بدی و بهی نیش و نوش است همبر
تو بردار از آن نوش و از نیش بگذر.
سپارم به تو گنج و هم دخترم
بر اورنگ بنشانمت همبرم .
بزرگی که با آسمان همبر است
ز تخم براهیم پیغمبر است .
دری بست و دری هم زود بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد.
بوده با ایوب همسر در گه صبر و شکیب
گشته با جبریل همبر در گه خوف و رجا.
ماه نو دیدی ؟ لبت بین ، رشته ٔ جانم نگر
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند.
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس
زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه .
علم دین ، علم کفر مشمارید
هرمان همبر طلل منهید.
ترکیب ها:
- همبر آمدن . همبری . رجوع به این دو مدخل ها شود.
بدو داد یک دست از آن لشکرش
که شیر ژیان نامدی همبرش .
دقیقی .
چو سروی که با ماه همبر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود.
فردوسی .
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید و با باد همبر شوید.
فردوسی .
به شادی به روئین دژ اندر شویم
نشینیم و با ماه همبر شویم .
فردوسی .
تا وزارت را بدو شاه زمانه بازخواند
زو وزارت با نبوت هر زمان همبر شود.
فرخی .
خم چوگان به گوی برزد و شد
گوی او با ستارگان همبر.
فرخی .
دولتی دارد چندان که براندیشد دل
دولت عالی با همت عالی همبر.
فرخی .
گر شکر خوردی پریر و دی یکی نان جوین
همبر است امروز ناچار این جوین با آن شکر.
ناصرخسرو.
هرچند که بر منبر نادان بنشیند
هرگز نشود همبر با دانا نادان .
ناصرخسرو.
سر هفته برداشت و جایی رسید
کهی چند را همبر مه بدید.
اسدی .
|| همسر. همدم :
نگارا تا تو بودی همبر من
ز نوشین خواب بودی بستر من .
فخرالدین اسعد.
|| روبه رو :
نهاده زهر برِ نوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از برِ عناب .
بوطاهر.
فاختگان همبر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار.
منوچهری .
|| با هم . همراه :
بدی و بهی نیش و نوش است همبر
تو بردار از آن نوش و از نیش بگذر.
ناصرخسرو.
سپارم به تو گنج و هم دخترم
بر اورنگ بنشانمت همبرم .
اسدی .
بزرگی که با آسمان همبر است
ز تخم براهیم پیغمبر است .
اسدی .
دری بست و دری هم زود بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 95).
بوده با ایوب همسر در گه صبر و شکیب
گشته با جبریل همبر در گه خوف و رجا.
مسعودسعد.
ماه نو دیدی ؟ لبت بین ، رشته ٔ جانم نگر
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند.
خاقانی .
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس
زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه .
خاقانی .
علم دین ، علم کفر مشمارید
هرمان همبر طلل منهید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 173).
ترکیب ها:
- همبر آمدن . همبری . رجوع به این دو مدخل ها شود.