هدی
لغتنامه دهخدا
هدی . [ هَُ دا ] (ع مص ) راه راست نمودن کسی را. (منتهی الارب ). راه نمودن . (ترجمان علامه جرجانی ، ترتیب عادل ). اشاره کردن کسی را. (اقرب الموارد). || یافتن راه را. (منتهی الارب ). مقابل ضلالت . (یادداشت به خط مؤلف ) (اقرب الموارد). || (اِ) روزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || راستی . (منتهی الارب ) :
به سخا و به هدی و به بها و به تقی خوش
از خداوندسوی خلق جهانند و مشارند.
|| راه راست . (منتهی الارب ) :
برهمنان راچندانکه دید سر ببرید
بریده به ْ سر آن کز هدی بتابد سر.
ز بهر آنکه بتان را همی پرستیدند
مخالفان هدی اندرآن بلاد ودیار.
شاد من از دین و هدی گشته ام
پس که تواند که کند غمگنم .
|| رشاد. || بیان . (اقرب الموارد). || راهنمایی و دلالت . (منتهی الارب ).ضد ضلال . (اقرب الموارد) :
در هدی نگشاید مگر کلید سخن
هموگشاید درهای آفت و بلوی .
شمع هدی ،زین دین ، خواجه ٔ روی زمین
مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان .
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی شان عز والا دیده ام .
|| به کنایت دین اسلام و دین حق را گویند و در این معنی گاه کلمه ٔ دین را نیز بر آن افزایند :
تا نگیرد دست مردان دامن دین هدی
دین و دنیاشان همی گوید و هم لایهتدون .
تا بدرقه از دوستی آل علی نیست
بر قافله ٔ دین هدی دیو نهد باج .
شمشیر ملک دید هدی گفت فدیناک
طاغوت پرستان را طاعون و بلایی .
ای به وفای تو میان بسته چرخ
وز تو هدی را مدد بیکران .
کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون
خود نبود هیچ قطب منقلب از اضطراب .
ای کرده با دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا
سرهای پیران هدی از شاهراه آویخته .
وقت خلوت نیست اندر جمع آی
ای هدی چون کوه قاف و تو همای .
به سخا و به هدی و به بها و به تقی خوش
از خداوندسوی خلق جهانند و مشارند.
ناصرخسرو.
|| راه راست . (منتهی الارب ) :
برهمنان راچندانکه دید سر ببرید
بریده به ْ سر آن کز هدی بتابد سر.
فرخی .
ز بهر آنکه بتان را همی پرستیدند
مخالفان هدی اندرآن بلاد ودیار.
فرخی .
شاد من از دین و هدی گشته ام
پس که تواند که کند غمگنم .
ناصرخسرو.
|| رشاد. || بیان . (اقرب الموارد). || راهنمایی و دلالت . (منتهی الارب ).ضد ضلال . (اقرب الموارد) :
در هدی نگشاید مگر کلید سخن
هموگشاید درهای آفت و بلوی .
ناصرخسرو.
شمع هدی ،زین دین ، خواجه ٔ روی زمین
مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان .
خاقانی .
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی شان عز والا دیده ام .
خاقانی .
|| به کنایت دین اسلام و دین حق را گویند و در این معنی گاه کلمه ٔ دین را نیز بر آن افزایند :
تا نگیرد دست مردان دامن دین هدی
دین و دنیاشان همی گوید و هم لایهتدون .
سنائی .
تا بدرقه از دوستی آل علی نیست
بر قافله ٔ دین هدی دیو نهد باج .
سوزنی .
شمشیر ملک دید هدی گفت فدیناک
طاغوت پرستان را طاعون و بلایی .
خاقانی .
ای به وفای تو میان بسته چرخ
وز تو هدی را مدد بیکران .
خاقانی .
کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون
خود نبود هیچ قطب منقلب از اضطراب .
خاقانی .
ای کرده با دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا
سرهای پیران هدی از شاهراه آویخته .
عطار.
وقت خلوت نیست اندر جمع آی
ای هدی چون کوه قاف و تو همای .
مولوی .