نیک خواهی
لغتنامه دهخدا
نیک خواهی . [ خوا / خا ] (حامص مرکب ) خیرخواهی . (ناظم الاطباء). خیراندیشی . موالات . دوستی . شفقت . مصلحت اندیشی :
چه بخشی تو زاین پادشاهی مرا
چه بپسندی از نیک خواهی مرا.
بزرگی و فرهنگ و شاهی مراست
خردمندی و نیک خواهی مراست .
پرآشوب شد کشور سندلی
بدان نیک خواهی و آن یک دلی .
بازگوئی ز نیک خواهی خویش
معنی آیت سیاهی خویش .
طالع تخت و پادشاهی او
فرخ آمد ز نیک خواهی او.
گرچه دانی که نشنوند بگوی
هرچه دانی ز نیک خواهی و پند.
- نیک خواهی رساندن ؛ اظهار خیرخواهی و ارادت کردن :
شبان چون به شه نیک خواهی رساند
مدارای شاهش به شاهی رساند.
- نیک خواهی کردن ؛ مصلحت اندیشی کردن . نصیحت کردن .
- نیک خواهی نمودن ؛ عرض اخلاص کردن . اظهار دوستی و یک دلی کردن :
کسی کو مرا نیک خواهی نمود
ز من هیچ بدخواهی او را نبود.
چه بخشی تو زاین پادشاهی مرا
چه بپسندی از نیک خواهی مرا.
فردوسی .
بزرگی و فرهنگ و شاهی مراست
خردمندی و نیک خواهی مراست .
فردوسی .
پرآشوب شد کشور سندلی
بدان نیک خواهی و آن یک دلی .
فردوسی .
بازگوئی ز نیک خواهی خویش
معنی آیت سیاهی خویش .
نظامی .
طالع تخت و پادشاهی او
فرخ آمد ز نیک خواهی او.
نظامی .
گرچه دانی که نشنوند بگوی
هرچه دانی ز نیک خواهی و پند.
سعدی .
- نیک خواهی رساندن ؛ اظهار خیرخواهی و ارادت کردن :
شبان چون به شه نیک خواهی رساند
مدارای شاهش به شاهی رساند.
نظامی .
- نیک خواهی کردن ؛ مصلحت اندیشی کردن . نصیحت کردن .
- نیک خواهی نمودن ؛ عرض اخلاص کردن . اظهار دوستی و یک دلی کردن :
کسی کو مرا نیک خواهی نمود
ز من هیچ بدخواهی او را نبود.
نظامی .