ترجمه مقاله

نیکوان

لغت‌نامه دهخدا

نیکوان . [ ک ُ ] (اِ) زیبایان . خوب صورتان . نیکورخان . جمع نیکو، به معنی جمیل و زیباروی :
نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند
لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند.

رودکی .


آن قطره ٔ باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.

کسائی .


تا بود قد نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).


آن روز نیکوان بگزیدند مر ترا
و اکنون ز تو همی بگریزند نیکوان .

ناصرخسرو.


نیکوان خلد بالای سرت نظاره اند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن .

خاقانی .


تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین
مانا که چتر سلطان سایه ات فکنده بر سر.

خاقانی .


شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظرگاه .

نظامی .


هرکه فدا نمی کند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش .

سعدی .


او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است .

یوسف عروضی .


|| نیکوکاران . ابرار. بَرَره . اخیار :
نیکوان رفتند و سنت ها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنت ها بماند.

مولوی .


ترجمه مقاله