نکوروی
لغتنامه دهخدا
نکوروی . [ ن ِ ] (ص مرکب ) زیبا. نکوچهر. نیکوصورت . نکورخسار. که روئی زیبا دارد :
مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش
کز نکورویان زشتی نبود فرزاما.
جاودان شاد و تن آزاد زیاد
آن نکوروی پسندیده سیر.
مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار
پر تذروان خرامنده و کبکان دری .
چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز
چون لفظ نکوگویان مشروح و مفسر.
نکوروی و خوش خوی و زیباخصال
ز پانصد یکی را فزون است سال .
عافیت می بایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق می ورزی بساط نیکنامی درنورد.
وردوست دست می دهدت هیچ گو مباش
خوش تر بود عروس نکوروی بی جهیز.
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند.
مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش
کز نکورویان زشتی نبود فرزاما.
دقیقی .
جاودان شاد و تن آزاد زیاد
آن نکوروی پسندیده سیر.
فرخی .
مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار
پر تذروان خرامنده و کبکان دری .
فرخی .
چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز
چون لفظ نکوگویان مشروح و مفسر.
ناصرخسرو.
نکوروی و خوش خوی و زیباخصال
ز پانصد یکی را فزون است سال .
نظامی .
عافیت می بایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق می ورزی بساط نیکنامی درنورد.
سعدی .
وردوست دست می دهدت هیچ گو مباش
خوش تر بود عروس نکوروی بی جهیز.
سعدی .
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند.
سعدی .