نو
لغتنامه دهخدا
نو. [ ن َ / نُو ] (ص ) نقیض کهنه . (برهان قاطع) (انجمن آرا). تازه . (ناظم الاطباء). جدید. (دهار). حادث . حدیث . (السامی ) :
بدان نامورگفت پاسخ شنو
یکایک ببر پیش سالار نو.
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن .
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آئین زین کاخ کرخ وار.
روز عید رمضان است و سر سال نو است
هر دو فرخنده کند ای ملک ایزد به تو بر.
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر.
بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس
به باده حرمت و قدر بهار نو بشناس .
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهن را کم شود بازار در دل .
درم هرگه که نو آمد به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار.
بنگر که جهانْت می بینجامد
هر روز تو کار نو چه آغازی ؟
شراب خرمائی تن را فربه کند و خون بسیار راند خاصه که نو باشد. (نوروزنامه ).
ای تو آن ِ نو و هم آن ِ کهن
رزق بر توست هرچه خواهی کن .
مر زنان راست کهنه توبرتو
مرد را روز نوو روزی نو.
دولت نو است و کارنو و کارکن نو است
مردم قیاس کار نو از کارکن کنند.
باوفا باش و فصل و وصل مکن
بهر یاران نو ز یار کهن .
|| تر و تازه . (ناظم الاطباء). طری . تازه . شاداب :
ایا سرو نو در تکاپوی آنم
که فرغندواری بپیچم به تو بر.
آستین برزده ای دست به گل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای .
|| کارنکرده . غیرمستعمل . که کهنه و فرسوده نیست . که تازه ساخته شده است :
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نو کرپا.
بخل همیشه چنان تَرابد از وی
کآب چنان از سفال نو نترابد.
گویند سردتر بود آب از سبوی نو
گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما.
نوها همی خَلَق شود و هرگز
نشنید کس که نو شد خلقانی .
|| نوساز. تازه ساخته شده : اینک سرای نو که به غزنین می بینید مرا گواه بسنده است . (تاریخ بیهقی ). امیر سه شنبه هژدهم جمادی الاولی در این صفه ٔ نو خواهد نشست . (تاریخ بیهقی ص 349). || برّاق . تابناک . با جلوه و جلا :
ظاهر نقره گر اسپید است و نو
دست و جامه می سیه گردد از او.
|| بدیع. طرفه :
به مردی تو اندر زمانه نوی
که هم شاه و هم خسرو و هم گَوی .
که این هر دو خالان خسرو بدند
به مردانگی در جهان نو بدند.
به بدگوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستان است نو.
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بُوَد
پیش او بیست هزاران بت نو برده بُوَد.
حقا که بسی تازه تر و نوتر از آنید
من نیز از این پس تان ننمایم آزار.
|| جوان . تازه سال :
به پیروزی اندر تو کشّی مکن
اگر تو نوی هست گیتی کهُن .
تو باید که باشی بر این پیشرو
که پیری به فرهنگ و در سال نو.
ز ترکان هر آنکس که بُد پیشرو
ز پیران و خنجرگذاران نو.
|| تازه کار. نامجرب . ناوارد : خواجه هنوز در این کارها نو است مگر روزگاری برآید مرا نیکوتر بشناسد. (تاریخ بیهقی ص 397). || پهلوان و دلیر را گویند، و آن را نیو نیزنامند . (از رشیدی ) (از جهانگیری ).
- از سر نو ؛ از نو. بار دیگر. دیگربار. از سر. دوباره :
پابه جنت کی نهم یحیی چو برخیزم ز خاک
از سر نو بی رخت خواهم کفن بر سر کشید.
- || به تازگی . (آنندراج ).
- از نو ؛ از سر. مکرر. دوباره . بار دیگر. مجدد. (یادداشت مؤلف ) :
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز وبیداری تنه .
چون نوبت پادشاهی به شاپوربن اردشیر رسید آن را از نو بنیاد کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 142).
زین وجودت به جان خلاص دهند
بازت از نو وجود خاص دهند.
گفتم نهایتی بُوَد این عشق را ولی
هر بامداد می کند ازنو بدایتی .
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی .
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ٔ عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم .
بازم از نو خم ابروی بتی در نظر است
سلخ ماه دگر و غره ٔ ماه دگر است .
- || به تازگی (؟).(آنندراج ).
- || (اصطلاح نظامی ) فرمان تکرار عملی که قبلاً اجرا شده . (فرهنگ فارسی معین ).
- امثال :
چونکه آید سال نو گویم دریغ از پارسال .
روز از نو روزی از نو .
نو دیدیم نو زمان دیدیم هفت ساله عروس لب بان [ : بام ] دیدیم .
نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار .
هرچه آید سال نو گویم دریغ از پارسال .
بدان نامورگفت پاسخ شنو
یکایک ببر پیش سالار نو.
فردوسی .
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن .
فردوسی .
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آئین زین کاخ کرخ وار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 168).
روز عید رمضان است و سر سال نو است
هر دو فرخنده کند ای ملک ایزد به تو بر.
فرخی .
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر.
فرخی .
بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس
به باده حرمت و قدر بهار نو بشناس .
منوچهری .
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی .
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهن را کم شود بازار در دل .
فخرالدین اسعد.
درم هرگه که نو آمد به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار.
فخرالدین اسعد.
بنگر که جهانْت می بینجامد
هر روز تو کار نو چه آغازی ؟
ناصرخسرو.
شراب خرمائی تن را فربه کند و خون بسیار راند خاصه که نو باشد. (نوروزنامه ).
ای تو آن ِ نو و هم آن ِ کهن
رزق بر توست هرچه خواهی کن .
سنائی .
مر زنان راست کهنه توبرتو
مرد را روز نوو روزی نو.
سنائی .
دولت نو است و کارنو و کارکن نو است
مردم قیاس کار نو از کارکن کنند.
خاقانی .
باوفا باش و فصل و وصل مکن
بهر یاران نو ز یار کهن .
ابن یمین .
|| تر و تازه . (ناظم الاطباء). طری . تازه . شاداب :
ایا سرو نو در تکاپوی آنم
که فرغندواری بپیچم به تو بر.
رودکی .
آستین برزده ای دست به گل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای .
منوچهری .
|| کارنکرده . غیرمستعمل . که کهنه و فرسوده نیست . که تازه ساخته شده است :
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نو کرپا.
رودکی .
بخل همیشه چنان تَرابد از وی
کآب چنان از سفال نو نترابد.
خسروانی .
گویند سردتر بود آب از سبوی نو
گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما.
منوچهری .
نوها همی خَلَق شود و هرگز
نشنید کس که نو شد خلقانی .
ناصرخسرو.
|| نوساز. تازه ساخته شده : اینک سرای نو که به غزنین می بینید مرا گواه بسنده است . (تاریخ بیهقی ). امیر سه شنبه هژدهم جمادی الاولی در این صفه ٔ نو خواهد نشست . (تاریخ بیهقی ص 349). || برّاق . تابناک . با جلوه و جلا :
ظاهر نقره گر اسپید است و نو
دست و جامه می سیه گردد از او.
مولوی .
|| بدیع. طرفه :
به مردی تو اندر زمانه نوی
که هم شاه و هم خسرو و هم گَوی .
فردوسی .
که این هر دو خالان خسرو بدند
به مردانگی در جهان نو بدند.
فردوسی .
به بدگوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستان است نو.
فردوسی .
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بُوَد
پیش او بیست هزاران بت نو برده بُوَد.
منوچهری .
حقا که بسی تازه تر و نوتر از آنید
من نیز از این پس تان ننمایم آزار.
منوچهری .
|| جوان . تازه سال :
به پیروزی اندر تو کشّی مکن
اگر تو نوی هست گیتی کهُن .
فردوسی .
تو باید که باشی بر این پیشرو
که پیری به فرهنگ و در سال نو.
فردوسی .
ز ترکان هر آنکس که بُد پیشرو
ز پیران و خنجرگذاران نو.
فردوسی .
|| تازه کار. نامجرب . ناوارد : خواجه هنوز در این کارها نو است مگر روزگاری برآید مرا نیکوتر بشناسد. (تاریخ بیهقی ص 397). || پهلوان و دلیر را گویند، و آن را نیو نیزنامند . (از رشیدی ) (از جهانگیری ).
- از سر نو ؛ از نو. بار دیگر. دیگربار. از سر. دوباره :
پابه جنت کی نهم یحیی چو برخیزم ز خاک
از سر نو بی رخت خواهم کفن بر سر کشید.
میر یحیی شیرازی (آنندراج ).
- || به تازگی . (آنندراج ).
- از نو ؛ از سر. مکرر. دوباره . بار دیگر. مجدد. (یادداشت مؤلف ) :
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز وبیداری تنه .
منوچهری .
چون نوبت پادشاهی به شاپوربن اردشیر رسید آن را از نو بنیاد کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 142).
زین وجودت به جان خلاص دهند
بازت از نو وجود خاص دهند.
خاقانی .
گفتم نهایتی بُوَد این عشق را ولی
هر بامداد می کند ازنو بدایتی .
سعدی .
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی .
حافظ.
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ٔ عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم .
حافظ.
بازم از نو خم ابروی بتی در نظر است
سلخ ماه دگر و غره ٔ ماه دگر است .
وحشی .
- || به تازگی (؟).(آنندراج ).
- || (اصطلاح نظامی ) فرمان تکرار عملی که قبلاً اجرا شده . (فرهنگ فارسی معین ).
- امثال :
چونکه آید سال نو گویم دریغ از پارسال .
روز از نو روزی از نو .
نو دیدیم نو زمان دیدیم هفت ساله عروس لب بان [ : بام ] دیدیم .
نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار .
هرچه آید سال نو گویم دریغ از پارسال .