نقاش
لغتنامه دهخدا
نقاش . [ ن َق ْ قا ] (ع ص ) نگارگر. (مهذب الاسماء). نگارنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نگارکننده . (دهار). مزوّق . (دهار). صانع نقش . (از اقرب الموارد). آنکه نقش می کند و تصویر می کشد. مصوّر. صورتگر. چهره پرداز. چهره گشا. چهره گشای . پیکرنگار. (یادداشت مؤلف ) :
بینی آن نقاش و آن رخسار اوی
از بر خو همچو بر گردون قمر.
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من ز خون دیده خضاب .
ور چون تو به چین کرده ٔ نقاشان نقشی است
نقاش بلانقش کن و فتنه نگاری است .
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ .
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ .
نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس
عنقاندیده صورت عنقاکند همی .
نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه ). نقاشان چین بر دست و قلم او آفرین می کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 236).
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم .
هرگز نکشید هیچ نقاش
چون صورت روی تو نگاری .
ور بگیری کیست جست و جو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند.
به چشم طایفه ای کج همی نمایدنقش
گمان برند که نقاش آن نه استادست .
نسخه ٔ این روی به نقاش بر
تا بکند توبه ز صورتگری .
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند.
یوسف نبود چون تو در نیکوئی مکمل
نقاش نقش آخر بهتر کشد ز اول .
|| آنکه رنگارنگ می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). این انتساب عمل رنگ زدن به سقوف را می رساند. (از سمعانی ). رنگ آمیز. آنکه رنگ کند. (یادداشت مؤلف ). آنکه درو دیوار خانه را رنگ می زند. رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. || مذهّب و منبت کار و حکاک . (ناظم الاطباء). || آنکه نقشه ٔ فرش و قالی رسم کند.
بینی آن نقاش و آن رخسار اوی
از بر خو همچو بر گردون قمر.
خسروانی (از لغت نامه ٔ اسدی ص 417).
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من ز خون دیده خضاب .
خسروانی .
ور چون تو به چین کرده ٔ نقاشان نقشی است
نقاش بلانقش کن و فتنه نگاری است .
فرخی .
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ .
معزی .
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ .
معزی .
نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس
عنقاندیده صورت عنقاکند همی .
(از کلیله و دمنه ).
نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه ). نقاشان چین بر دست و قلم او آفرین می کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 236).
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم .
نظامی .
هرگز نکشید هیچ نقاش
چون صورت روی تو نگاری .
عطار.
ور بگیری کیست جست و جو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند.
مولوی .
به چشم طایفه ای کج همی نمایدنقش
گمان برند که نقاش آن نه استادست .
سعدی .
نسخه ٔ این روی به نقاش بر
تا بکند توبه ز صورتگری .
سعدی .
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند.
سعدی .
یوسف نبود چون تو در نیکوئی مکمل
نقاش نقش آخر بهتر کشد ز اول .
کاتبی .
|| آنکه رنگارنگ می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). این انتساب عمل رنگ زدن به سقوف را می رساند. (از سمعانی ). رنگ آمیز. آنکه رنگ کند. (یادداشت مؤلف ). آنکه درو دیوار خانه را رنگ می زند. رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. || مذهّب و منبت کار و حکاک . (ناظم الاطباء). || آنکه نقشه ٔ فرش و قالی رسم کند.