نشگفت
لغتنامه دهخدا
نشگفت . [ ن َ گ َ / ن َ ش ِ گ ِ ] (فعل ) شگفت نیست . جای تعجب نیست . عجب نیست :
فرامرز نشگفت اگرسرکش است
که پولاد را دل پر از آتش است .
بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو
کند بریده ز هم کارزار آتش و آب .
نشگفت که ز اشکم همی کنارم
ماننده ٔ دریا کنار دارد.
شیر دادار جهان بود پدرشان نشگفت
گر از ایشان برمند این که یکایک حمراند.
بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافه ٔ مشک ختن .
گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک
هرکجا گل شه بود نوبت هزارآوا زند.
فرامرز نشگفت اگرسرکش است
که پولاد را دل پر از آتش است .
فردوسی .
بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو
کند بریده ز هم کارزار آتش و آب .
مسعودسعد.
نشگفت که ز اشکم همی کنارم
ماننده ٔ دریا کنار دارد.
مسعودسعد.
شیر دادار جهان بود پدرشان نشگفت
گر از ایشان برمند این که یکایک حمراند.
ناصرخسرو.
بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافه ٔ مشک ختن .
حافظ.
گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک
هرکجا گل شه بود نوبت هزارآوا زند.
قاضی هروی .