نشو و نما
لغتنامه دهخدا
نشو و نما. [ ن َش ْ وُ ن ُ / ن ِ / ن َ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) روییدگی و بالیدگی . (ناظم الاطباء). گوالش . بالش . رشد. رجوع به نشو و نیز رجوع به نما شود :
گوید همی طبیعت در دهر خلق را
از عدل شاه مایه ٔ نشو و نما کنم .
ای آنکه به اقبال تو در کار وزارت
هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد.
رتبت قدر تو از طالع دراوج علاست
دولت جاه تو از نصرت با نشو و نماست .
کنج عزلت گیر و دهقانی کن ای ابن یمین
تا بدانی آنچه می کاریش در نشو و نماست .
چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کند
یکدل و یکروی در نشو و نما بودیم ما.
- نشو و نما دادن ؛ پروراندن . پرورش دادن :
گر نهال وادی ایمن شود پر دور نیست
هر نهالی را که لطف او دهد نشو و نما.
گوید همی طبیعت در دهر خلق را
از عدل شاه مایه ٔ نشو و نما کنم .
مسعودسعد.
ای آنکه به اقبال تو در کار وزارت
هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد.
مسعودسعد.
رتبت قدر تو از طالع دراوج علاست
دولت جاه تو از نصرت با نشو و نماست .
مسعودسعد.
کنج عزلت گیر و دهقانی کن ای ابن یمین
تا بدانی آنچه می کاریش در نشو و نماست .
ابن یمین .
چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کند
یکدل و یکروی در نشو و نما بودیم ما.
صائب .
- نشو و نما دادن ؛ پروراندن . پرورش دادن :
گر نهال وادی ایمن شود پر دور نیست
هر نهالی را که لطف او دهد نشو و نما.
(از آنندراج ).