ترجمه مقاله

نشست داشتن

لغت‌نامه دهخدا

نشست داشتن . [ ن ِ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) نشسته بودن . حضور داشتن :
ندانی که پیش که داری نشست
بر شاه منشین و منمای دست .

فردوسی .


|| سکونت داشتن . مقیم بودن . اقامت کردن . جای داشتن :
ز قیصر بپرسید کایزدپرست
به شهر تو بر کوه دارد نشست .

فردوسی .


دو دیگر به جائی که کیخسرو است
بدان شهر من خود ندارم نشست .

فردوسی .


بپرسید کانجا که دارد نشست
چنین گفت فلاح دانش پرست .

اسدی .


بدو گفت پیرش که سال است شصت
که تا من بدین کوه دارم نشست .

اسدی .


گهی دارد نشست اندر خراسان
گهی در اصفهان و ری و گرگان .

(یوسف و زلیخا).


اگرچه پس پرده دارد نشست
همه روز باشد عمارت پرست .

نظامی .


بیا ساقی آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست .

حافظ.


|| جای داشتن :
چو عکسم که در آب دارد نشست
به هر جنبشی می خورد صد شکست .

(از آنندراج ).


|| همنشینی داشتن . معاشرت داشتن .
- نشست داشتن با... ؛ با او هم نشین بودن . معاشر بودن :
در بار بر نامداران ببست
همانا که با دیو دارد نشست .

فردوسی .


بدو گفت کای مرد یزدان پرست
که در کوه با غرم داری نشست .

فردوسی .


چو با دیو دارد سلیمان نشست
کند یاوه انگشتری را ز دست .

نظامی (از آنندراج ).


ترجمه مقاله