نسک
لغتنامه دهخدا
نسک . [ ن َ ] (اِ) در اراک (سلطان آباد): نشک (عدس ). این کلمه به صورت نرسک و نرسنگ هم آمده . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نام غله ای است که به عربی عدس می گویند. (برهان قاطع). عدس . (لغت فرس اسدی ) (آنندراج ) (جهانگیری ) (اوبهی ) (دهار) (غیاث اللغات ). مرجومک . مرجمک . دانچه . (یادداشت مؤلف ) :
آنکو ز سنگ خارا آهن برون کشد
نسکی ز دست تو نتواند برون کشید.
گر بخواهم از کسی یک مشت نسک
مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک .
|| خار خسک را هم گفته اند و آن خاری است سه پهلو و سه گوشه . (برهان قاطع).خار و خسک . (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). که به هندی کوکره گویند. (از آنندراج ) (انجمن آرا) :
همی بینی که چون بر نسک مارم
چگونه صعب و آشفته است کارم .
نسک در چشم آنکه نشناسد
از مس سوخته زبرجد را.
آنکو ز سنگ خارا آهن برون کشد
نسکی ز دست تو نتواند برون کشید.
منجیک .
گر بخواهم از کسی یک مشت نسک
مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک .
مولوی (از انجمن آرا).
|| خار خسک را هم گفته اند و آن خاری است سه پهلو و سه گوشه . (برهان قاطع).خار و خسک . (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). که به هندی کوکره گویند. (از آنندراج ) (انجمن آرا) :
همی بینی که چون بر نسک مارم
چگونه صعب و آشفته است کارم .
فخرالدین اسعد.
نسک در چشم آنکه نشناسد
از مس سوخته زبرجد را.
بدر جاجرمی (از انجمن آرا).