ناشنیده
لغتنامه دهخدا
ناشنیده . [ ش ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) شنیده ناشده . (ناظم الاطباء). نشنیده . نشنفته :
خبر زآنچه بگذشت یا بود خواست
ز کس ناشنیده همه گفت راست .
قصه ٔ ناشنیده او داند
نامه ٔ نانبشته او خواند.
نادیده بداند و ناشنیده برخواند. (سندبادنامه ص 241).
از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی
گویی شنیده ام سخن ناشنیده را.
فسانه ام به تو معلوم کی شود که ترا
هنوز حرفی از آن ناشنیده خواب گرفت .
خبر زآنچه بگذشت یا بود خواست
ز کس ناشنیده همه گفت راست .
اسدی .
قصه ٔ ناشنیده او داند
نامه ٔ نانبشته او خواند.
نظامی .
نادیده بداند و ناشنیده برخواند. (سندبادنامه ص 241).
از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی
گویی شنیده ام سخن ناشنیده را.
صائب .
فسانه ام به تو معلوم کی شود که ترا
هنوز حرفی از آن ناشنیده خواب گرفت .
آهی جغتائی .