مکلل
لغتنامه دهخدا
مکلل . [ م ُ ک َل ْ ل َ ] (ع ص ) اکلیل پوشیده . تاج و اکلیل بر سر نهاده . (ناظم الاطباء). تاج برسر نهاده شده . (غیاث ) (آنندراج ). بااکلیل . متوج . اکلیل نهاده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تاج سر قبیله و آل پدر توباش
کز تو سرش به تاج بزرگی مکلل است .
|| آراسته شده به جواهر. (ناظم الاطباء). مرصع. مزین . زیورداده به زر و گوهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز باد خاک معنبر به عنبر سارا
ز ابر شاخ مکلل به لؤلؤ مکنون .
کمر بر میان او بسته همه مکلل به جواهر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535).
قبای خاصه و پشتی خود نسیج به زر
یکی مکلل کرده کمر به گوهرها.
آن خون که ملک خود را بدان بیالود یک دست جامه باشد که آن را ارجوان خوانند مکلل به جواهر... (کلیله چ مینوی ص 370).
مکلل به گوهر قبایی پرند
چو پروین به گوهر کشی ارجمند.
به دست هرکسی بر طرفه گنجی
مکلل کرده از عنبر ترنجی .
که من یاقوت این تاج مکلل
نه از بهر بها بربستم اول .
نگه کردم از زیر تخت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل به زر.
تاجی مکلل به یاقوت و مرصع و زمرد بر سر او نهاده بودند. (تاریخ قم ص 302).
غوریان را همه بر فرق مکلل دیهیم
لولیان راهمه در ساق مرصع خلخال .
- مکلل کردن ؛ آراستن به جواهر. مزین کردن به زر و گوهر :
افسر خویش مکلل کند اکنون گلشن
کمر خویش مرصع کند اکنون کهسار.
|| درخشان و ملمع شده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سحاب مکلل ؛ ابر درخشان برق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ابر مستدیر یا درخشان به وسیله ٔ برق و گویند ابری که گرداگردآن پاره هایی از ابرهای دیگر باشد. (از اقرب الموارد).
تاج سر قبیله و آل پدر توباش
کز تو سرش به تاج بزرگی مکلل است .
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 103).
|| آراسته شده به جواهر. (ناظم الاطباء). مرصع. مزین . زیورداده به زر و گوهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز باد خاک معنبر به عنبر سارا
ز ابر شاخ مکلل به لؤلؤ مکنون .
رودکی .
کمر بر میان او بسته همه مکلل به جواهر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535).
قبای خاصه و پشتی خود نسیج به زر
یکی مکلل کرده کمر به گوهرها.
مسعودسعد (دیوان ص 10).
آن خون که ملک خود را بدان بیالود یک دست جامه باشد که آن را ارجوان خوانند مکلل به جواهر... (کلیله چ مینوی ص 370).
مکلل به گوهر قبایی پرند
چو پروین به گوهر کشی ارجمند.
نظامی .
به دست هرکسی بر طرفه گنجی
مکلل کرده از عنبر ترنجی .
نظامی .
که من یاقوت این تاج مکلل
نه از بهر بها بربستم اول .
نظامی .
نگه کردم از زیر تخت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل به زر.
سعدی (بوستان ).
تاجی مکلل به یاقوت و مرصع و زمرد بر سر او نهاده بودند. (تاریخ قم ص 302).
غوریان را همه بر فرق مکلل دیهیم
لولیان راهمه در ساق مرصع خلخال .
فتحعلی خان صبا.
- مکلل کردن ؛ آراستن به جواهر. مزین کردن به زر و گوهر :
افسر خویش مکلل کند اکنون گلشن
کمر خویش مرصع کند اکنون کهسار.
مختاری غزنوی .
|| درخشان و ملمع شده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سحاب مکلل ؛ ابر درخشان برق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ابر مستدیر یا درخشان به وسیله ٔ برق و گویند ابری که گرداگردآن پاره هایی از ابرهای دیگر باشد. (از اقرب الموارد).