مهرو
لغتنامه دهخدا
مهرو. [ م َ] (ص مرکب ) ماهروی . مهروی . ماه رو. که رویی چون ماه دارد. || مجازاً زیبا و جمیل :
طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم
در راه جام و ساقی مهرو نهاده ایم .
نکته ای دلکش بگویم خال آن مهرو ببین
عقل و جان را بسته ٔ زنجیر آن گیسو ببین .
رجوع به مه روی شود.
طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم
در راه جام و ساقی مهرو نهاده ایم .
حافظ.
نکته ای دلکش بگویم خال آن مهرو ببین
عقل و جان را بسته ٔ زنجیر آن گیسو ببین .
حافظ.
رجوع به مه روی شود.