ترجمه مقاله

مهره

لغت‌نامه دهخدا

مهره . [م ُ رَ / رِ ] (اِ) هرچیز گرد. مطلق گلوله و گرد. هرچیز مدور. هرچیز کروی شکل . ساچمه . گلوله :
بفرمود تا گرد بگداختند
ز آهن یکی مهره ای ساختند.

فردوسی (شاهنامه ج 6 ص 1608).


بهر میل بر مهره ای از بلور
بر او گوهری چون درخشنده هور.

اسدی (گرشاسب نامه ص 138).


دل اگر این مهره ٔ آب و گل است
خر هم از اقبال تو صاحبدل است .

مولوی .


- به یک مهره موم نیرزیدن ؛ کمترین ارج و بهائی نداشتن :
نیرزید ایران بیک مهره موم
وزان پس همی داشت آهنگ روم .

فردوسی .


- پرمهره ؛ گلوله ای از پر و جز آن که مرغان شکاری از معده برمیاورند. رجوع به پر مهره در ردیف خود شود.
- سی مهره ؛ سی عدد آلت بازی نرد.
- || کنایه از سی روز ماه :
زین دو تا کعبتین و سی مهره
گرو رقعه ٔ قدر مائیم .

خاقانی .


- سی مهره ٔ صیام ؛ کنایه از سی روزه ٔ ماه رمضان . (برهان ) (آنندراج ).
- گل مهره ؛ هر گلوله و مهره که از گل سازند : مرکب از آجر و گچ نه از خشت و گل مهره . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 54).
- || گلوله ٔ کمان گروهه :
گردون کمانگروهه ٔ بازی است کاندر او
گل مهره ای است نقطه ٔ ساکن نمای خاک .

خاقانی .


رجوع به گل مهره در ردیف خود شود.
- مشکین مهره ؛ کنایه از کره ٔ خاک :
نظاره می کنم ویحک در این هنگامه ٔ طفلان
که مشکین مهره آسوده ست و نیلی حقه گردانش .

خاقانی .


- مهره ٔ انجم ؛ ستاره ها. (ناظم الاطباء).
- مهره ٔ خاک ؛کنایه از کره ٔ زمین . (برهان ) (آنندراج ).
- || کنایه از قالب و جسد آدمیزاد. (برهان ) (انجمن آرا). مهره ٔ گلین .
- مهره ٔ زر ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب . (برهان ) (آنندراج ) :
ظل صنوبرمثال گشت به مغرب نگون
مهر ز مشرق نمود مهره ٔ زر آشکار.

خاقانی .


- مهره ٔ سیم ؛ کنایه از ماه و هر یک از ستارگان . (برهان ).
- مهره ٔ سیمابی ؛ کنایه از ماه که به عربی قمر خوانند. (برهان ).
- مهره ٔ سیمین ؛ مهره ٔسیم . تراس . تومة. جمانة. (از منتهی الارب ) (از دهار).
- || ماه و هریک از ستارگان .
- مهره ٔ کهرباگون ؛ کنایه از زمین است . (از آنندراج ).
- مهره ٔ گردون ؛ آسمان . چرخ . فلک :
به اره ٔ پدر و مثقب و کمانه و مقل
به خط مهره ٔ گردون و پره ٔ دولاب .

خاقانی .


- مهره ٔ گل ؛ زمین .
- || قالب بشر.
- مهره ٔ گلگون ؛ نزد صوفیه تجلیاتی را گویند که در غیر ماده بود.
- مهره ٔ گلین ؛ مهره ٔ خاک . مهره ای که از گل سازند.
- || کنایه از کره ٔ زمین و کره ٔ خاک . (از برهان ) (از آنندراج ) :
چون در درآب جویند این مهره ٔ گلین
گر باز دارم از مژه ٔ اشکبار دست .

اوحدالدین نوری .


- || بدن و جسد آدمی . (برهان ).
- مهره ٔ لاجورد ؛کنایه از آسمان است به اعتبار کبودی . (برهان ) (آنندراج ) :
بیاموز از این مهره ٔ لاجورد
که با سرخ سرخ است و با زرد زرد.

نظامی .


- مهره ٔ مشکین ؛کنایه از کره ٔ زمین است و دنیا و عالم را نیز گویند. (برهان ).
- مهره ٔ موم ؛ گلوله ای که از موم سازند.موم به شکل مهره درآمده .
- || کاملاً در قبضه ٔ و اختیار. در چنگ و در آستین . که هرچه خواهند با آن کنند چنانکه موم که بهرشکل خواهند درآورند :
وز آن پس بیاورد لشکر به روم
شد آن بوم او را چو یک مهره موم .

فردوسی .


سپه دید چندان که دریای روم
از ایشان نمودی چو یک مهره موم .

فردوسی .


ز توران برو تا درهند و روم
جهان شد مر او را چو یک مهره موم .

فردوسی .


- مهره نماز ؛ قرصی باشد برابر کف دست از خاک شفا (تربت کربلا) که بعضی از امامیه مذهبان در نماز سجده بر آن گذارند. (غیاث ) (آنندراج ). مهر نماز.
- مهره و حقه ؛ کنایه از زمین و آسمان . (برهان ) (آنندراج ).
- مهره های سیمابی ؛ کنایه از کواکب و ستاره های آسمانی است ، و آن را مهره های سلیمانی نیز نوشته اند. (از برهان ) (از آنندراج ).
- مهره های فلک ؛ کنایه از ستارگان . (برهان ).
|| زواله . ژواله . غالوک . گلوله ٔ گلی که در کمان گروهه به کار است . قطعه ٔ گل مدور خشک .گلوله ٔ کمان گروهه :
هم آنگه ز مهره بخاردش گوش
بی آزار پایش برآرد بدوش .

فردوسی .


هیون را سوی جفت دیگر بتاخت
بخم کمان مهره در مهره ساخت .

فردوسی .


... دارم که نام دارد نیمور
همچون پفک عقیق کش مهره بلور.

سوزنی .


شب همانا نسر طائر خواهد افکندن که هست
از کواکب مهره ها وز مه کمان انگیخته .

خاقانی .


کمان گروهه ٔ گردون ندارد آن مهره
که چار مرغ خلیل اندرآورد ز هوا.

خاقانی .


رو کز کمانگروهه ٔ خاطر به مهره ای
بر چرخ پر تیر سخنور شکسته ای .

خاقانی .


- کمان مهره ؛ کمان مهره اندازی است که کمان گلوله باشد. رجوع به کمان مهره در ردیف خود شود.
|| نوع عالی از سنگهای گرد کرده از جواهر یا در یا مروارید و غیره . جوهر گرانبها. گوهر قیمتی . دانه ٔ قیمتی :
چو داننده آن مهره ها را بدید
بدو گفت کاین را که یارد خرید.

فردوسی .


ببازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود.

فردوسی .


به بازوم بر مهره ٔ خود نگر
ببین تاچه دید این پسر از پدر
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید.

فردوسی .


نیاطوس رامهره دادم هزار
ز یاقوت سرخ ازدر گوشوار.

فردوسی .


که از این مهره چند میخواهی
گفت یک گرده و دو تا ماهی .

سنائی .


توانم که در رشته ٔ مدحت آرم
به صدر تو من مهره ای چند موزون .

سوزنی .


- مهره ٔ سرخ ؛ بسد. (دهار).
|| گوهر شب چراغ :
دگرمهره باشد مرا شمع راه
به تاریکی اندر شوم با سپاه .

فردوسی .


دو مهره ست با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون بیند آب .

فردوسی .


|| مورش . جزعة. خرزة. دانه . خربصیصة. چیزهای گرد که در میان آنها سوراخ باشد چون دانه ٔ تسبیح و دانه ٔ مروارید سفته و خرمهره و جز آن . نوع پست از سنگهای گرد و گلوله کرده . خزف :
شب ندیدی رنگ کان بی نور بود
رنگ چه بود مهره ای کور و کبود.

مولوی .


نه که هر مهره ای گهر باشد
کار درویش ماحضر باشد.

اوحدی .


جاجة؛ مهره ٔ بی قیمت فرومایه . (منتهی الارب ). جزع ؛ مهره ٔ یمنی . (دهار). جهان ؛ مهره ٔ ملمع گردشده به نقره . ضجاج ؛ مهره ٔ فیل . فرید؛ شبه و مهره ای که حد فاصل باشد میان مروارید و زر. (منتهی الارب ) :
آری به مهره های سقط ننگرد کسی
کو را به توده پیش بود در شاهوار.

فرخی .


آن دو مهره است مانند جزع و نه جزع است . (تاریخ بیهق ).
- خرمهره ؛ مهره های بزرگ کم قیمت که بر گردن خر بندند. رجوع به خرمهره در ردیف خود شود :
هر کسی شعر تراشند و لیکن سوی عقل
در به خرمهره کجا ماند و دریا به غدیر.

سنائی .


اگر ژاله هر قطره ای در شدی
چو خرمهره بازار ازاو پر شدی .

سعدی .


- مهره ٔ خر ؛ خرمهره :
مهره ٔ خر آنکه بر گردن نه در گردن بود
به ز عقد عنبرین خوانم چه بی معنی خرم .

خاقانی .


نکته ٔ نادان برای ریشخند او نکوست
مهره ٔ خر در خور تزیین افسار خر است .

امیرعلی شیرنوائی .


رجوع به خرمهره شود.
- مهره ٔ گل ؛ مهره ٔ گلین دانه های مدور که از گل سازند :
سنگ زمی سنگ ترازو مکن
مهره ٔ گل مهره ٔ بازو مکن .

نظامی .


- مهره ٔ گلی ؛ مهره ٔگلین رجوع به مهره ٔ گلین شود.
|| هریک از دانه های تسبیح .دانه ٔ سبحه .
مهره ٔ سیاه . مهره ٔ تسبیح ، سبحه . (دهار) :
فلک به گردن خورشید برشود تسبیح
مجره رشته ٔ تسبیح و مهره هفتورنگ .

منشوری (لغتنامه ٔ اسدی چ اقبال ص 292).


|| مهره که در حقه بازی به کار رود :
بود سر کوکنار حقه ٔ سیماب رنگ
غنچه آن دید کرد مهره ٔ شنگرف سان .

خاقانی .


گاه بدین حقه ٔ فیروزه رنگ
مهره یکی ده بدر آرد ز چنگ .

نظامی .


که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم .

نظامی .


بدین پنجاه ساله حقه بازی
بدین یک مهره گل تا چند نازی .

نظامی .


حقه ٔ مه بر گل این مهره زن
سنگ زحل بر قدح زهره زن .

نظامی .


|| مهره که بر بازو بندند دفع چشم زخم را :
همی جانش ازرفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست .

فردوسی .


ز هوشنگ و طهمورث و جمشید
یکی مهره بد (کیخسرو را) خستگان را امید.

فردوسی .


سپهر مهره ٔ بازوی بندگان تو گشت
از آن قبل ز قبول فنا شده ست آزاد.

خاقانی .


مهر آزمای مهره ٔ بازوش جان و عقل
حلقه بگوش حلقه ٔ گیسوش انس و جان .

خاقانی .


تمیمة؛ مهره ای پیسه که در رشته کرده در گردن اندازند برای دفع چشم بد. (منتهی الارب ).
- زهر مهره ؛ مهره ای باشد که بدان دفع زهر افعی کنند. رجوع به زهرمهره در ردیف خودشود.
- مهره ٔ ازرق ؛مهره ٔ کبود. مهره که جهت رفع چشم زخم برخود آویزند :
مهره ٔ ازرق آورید به دست
وز پی چشم بد در ایشان بست .

نظامی (هفت پیکر ص 332).


- مهره ٔ تب ؛ مهره ای است که بالخاصیت دفع تب کند. (غیاث ) (آنندراج ).
- مهره تریاک ؛ زهر مهره . (آنندراج ) :
مهره ٔ تریاک را بسیار عزت می نهند
تو از آن لب مهر بگشا مهره ٔ تریاک چیست .

میرحسن دهلوی (از آنندراج ).


- مهره ٔ گهواره ؛ مهره ٔ کبود یا نظر قربانی که بر بالای گهواره می آویخته اند دفع چشم زخم را :
نونیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستم
بود از سنگ ملامت مهره ٔ گهواره ام .

میرزا صائب (از آنندراج ).


- مهره ٔ گیس بند ؛ مهره ای باشد که بر گیسوی اطفال بندند برای محافظت از چشم بد، و در این صورت گیس مخفف گیسو باشد. (آنندراج ) :
به دکان او مهره ٔ گیس بند
فرو ریخته بهر دفع گزند.

میرزا طاهر وحید (در تعریف خورده فروش ).


|| یک قسم سنگ که در سر افعی یافت می گردد. (ناظم الاطباء) :
گر اژدها برود بر طریق لشکر تو
نهان کند ز نهیب تو مهره در دنبال .

حکیم ازرقی (از آنندراج ).


مهره چون زنبور خانه در سر مار شکنج
زهره چون الماس ریزه در تن شیر عرین .

عبدالواسع جبلی .


چو موسیی که مقامات دین و رخنه ٔ کفر
ز مار مهره و از مهره مار می سازد.

خاقانی .


ای لب و زلفین تو مهره و افعی بهم
افعی تو دام دیو مهره ٔ تو مهر جم .

خاقانی .


گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست .

خاقانی .


ز من بگذر که من خود گرزه مارم
بلی مارم که چون او مهره دارم .

نظامی .


عقابی تیرخود کرده پر خویش
سیه ماری فکنده مهره در پیش .
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید دستگردی ص 97).
با همه زهرم فلک امید داد
مار شبم مهره ٔ خورشید داد.

نظامی .


کنم تحمل جور رقیبش از پی آنک
ز مار مهره به دست آید وز خار رطب .

ابن یمین .


اگر ز فضل تقدم سخن رود دیدیم
شرنگ در دم ماران و مهره در دنبال .

ملک الشعرای کاشانی (از آنندراج ).


- باد مهرج ؛ باد مهره . رجوع به بادمهره شود.
- باد مهره ؛ مهره ٔ مار. رجوع به باد مهره در ردیف خود شود.
- مار مهره ؛ مهره ٔ مار. رجوع به مهره ٔ مار در ردیف خود شود.
- مهره ٔ ارقم ؛ مهره ٔ مار :
لب خنده زنان زهر سر تیغ کنم نوش
زهری که به صد مهره ٔ ارقم نفروشم .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 791).


- مهره ٔ جاندارو ؛ مارمهره است که پازهر باشد و عربان حجرالتیس خوانند. (برهان ). مهره ٔ مار که تریاق زهر مارهاست . (آنندراج ) :
بهترین جائی به دست بدترین قومی گرو
مهره ٔ جاندارو اندر مغز ثعبان دیده اند.

خاقانی .


- امثال :
مار دارد مهره و در اصل خود بدگوهر است .
مهره توان بردمار اگر بگذارد .

(امثال و حکم ).


|| دانه ها که بند نمایند و بدان زنان مردان را به دوستی مبتلی سازند. مهرة. تولة. دردبیس . صدحة. صرفة. صرة. قلیب . کرائر. هبرة. هصرة. همرة. ینجلب . صخبة، مهره ٔ حب و بغض . (منتهی الارب ). و رجوع به مهرة شود.
- مهره ٔ افسون ؛ مهره ای که بدان افسون کنند. سلوان . سلوانة. کحال . (منتهی الارب ). کحلة؛ مهره ٔ افسون که بدان چشم زخم را دفع کنند و زنان مردان را بند کنند. (منتهی الارب ).
- مهره ٔ سفید بختی ؛ کس گربه .
|| هر یک از قطعه های فلزی که بر چرم کمر و جز آن تعبیه کنند و در آن سنگهای قیمتی نشانند. (یادداشت مؤلف ) :
بدو داد پرمایه زرین کمر
به هر مهره ای درنشانده گهر.

فردوسی .


ابا یاره و طوق و زرین کمر
به هر مهره ای درنشانده گهر.

فردوسی .


ستامی برآن بارگی بر به زر
به هر مهره ای درنشانده گهر.

فردوسی .


|| هر یک از استخوانهای تیره ٔ پشت که پی از آنها گذشته است . (لغات فرهنگستان ). هر یک از فقرات ستون پشت حیوان . هر یک از فقرات تیره ٔپشت . (یادداشت مؤلف ). مهرة. فقره :
ترا نیک داند به نام و گهر
ز هم خون و از مهره ٔ یک پدر.

فردوسی .


عرابی ذوالاکتاف کردش لقب
چو از مهره بگشاد کتف عرب .

فردوسی .


چون زند بر مهره ٔ شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار
این کند بر دوش گردان گردن گردان چو گرد
وآن کند بر پشت شیران مهره ٔ شیران شیار.

منوچهری .


بگرزش چنان کوفت زخم درشت
کش اندرشکم ریخت مهره ز پشت .

اسدی .


این بار گران بکوبدت بی شک
هم گردن و پشت و مهره و پره .

ناصرخسرو.


درد پشت و تهی گاه و مهره هاکه به تازی ریاح الافرسه گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
از آن سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست .

سعدی (بوستان ).


دو صد مهره بر یکدگر ساخته ست
که گل مهره ای چون تو پرداخته ست .

سعدی (بوستان ).


دأیة. (دهار)، سنور، کزوغ . (منتهی الارب ). مهره ٔ گردن .
- مهره ٔ پشت ؛ استخوان پشت . (ناظم الاطباء). سن . دأیة. خرزالظهر. سیساء. طبق . فقره . فقارة. قنی . نخط. (منتهی الارب ). و رجوع به فقره و ستون فقرات شود :
چو بگذشت پیکان برانگشت او
گذر کرد از مهره ٔ پشت او.

فردوسی .


مجره مهره ٔ پشت و ثوابت خرده ٔ اعضا
به پهلوی چپت بنگر شب مهتاب در دوران .

ناصرخسرو.


رشته ٔ جان مبر ز مهره ٔ پشت
سیم سیما مبر ز سکه ٔ روی .

خاقانی .


به جهان پشت مبندید و بیک صدمت آه
مهره ٔ پشت جهان یک زدگر بگشائید.

خاقانی .


رشته ٔ جان دشمنان مهره ٔپشت گردنان
چون بهم آورد کند عقد برای معرکه .

خاقانی .


پایش از آن پویه درآمد ز دست
مهر دل و مهره ٔ پشتش شکست .

نظامی (خسرو و شیرین ص 155).


صلیفان ؛ هر دو سر مهره ٔ پشت است متصل سر ازدو جانب . (منتهی الارب ). فاقرة؛ کار بزرگ و سختی و رنج که مهره ٔ پشت مردم بشکند. (دهار). فقیر؛ آن که مهره ٔ پشتش درد کند. (دهار). قینة؛ مهره ٔ پشت نزدیک مقعد. محالة؛ مهره ٔ پشت شتر. معاقم ؛ مهره های پشت از بند گردن تا بن دنب . (منتهی الارب ).
- مهره در گردن جمعشدن ؛ کنایه از شکستن گردن باشد. (برهان ) (آنندراج ).
|| قطعه های چوبی و استخوانی که بروی صفحه ٔنرد و یا صفحه ٔ شطرنج قرار داده و با آنها بازی می کنند. (ناظم الاطباء). هریک از آلات نرد یا شطرنج که بدانها بازند. هریک از سی و دو آلت شطرنج و سی آلت نرد که بر نطع نشانند :
ز بازی و از مهره و رای شاه
وزان موبدان نماینده راه .

فردوسی .


بدانند هر مهره ای را به نام
که چون راند بایدش و خانه کدام .

فردوسی .


نهادند شطرنج نزدیک شاه
به مهره درون کرد چندی نگاه .

فردوسی .


هم از تست شهمات شطرنج بازان
ترا مهره داده به شطرنج بازی .

ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی ص 384).


فلک همچو پیروزه گون تخته نردی
ز مرجانش مهره ز لؤلؤش خصلی .

منوچهری .


بجست از کاسه ٔ سر کعبتین دیده ٔ گردان
بسان نرد شد میدان و مهره مهره ٔ گردن .

کریمی سمرقندی .


جان بازانی که شیر گیرند
پیش تو چو مهره های نردند.

مسعودسعد.


نقش فلک چو می نگری پاکباز باش
زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا.

سراج الدین قمری .


امیر دو مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه . (چهارمقاله ).
پس عرصه بیفکند و فرو چیدش مهره
هر زخم که او می زد بس کارگر آمد.

سوزنی .


نرد جمال باخته با نیکوان دهر
واندر فکنده مهره ٔ خوبان به ششدره .

سوزنی .


عزم او چون مهره ای خواهد نشاند
ششدر هفت آسمان خواهد گشاد.

خاقانی .


منه مهره کز راست بازان معنی
در این تخته نرد آشنائی نیابی .

خاقانی .


مثال این بنمایم ترا ز مهره ٔ نرد
یکان یکان به سوی خانه راه می نبرند
ولی دو مهره چو هم پشت یکدگر گردند
دگر تپانچه ٔ دشمن بهیچ رو نخورند.

ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 382).


نعره ٔ کوس تو ساخت کاخ فلک پرصدا
مهره ٔ صیت تو کرد طاق فلک پرطنین .

سلمان ساوجی .


هرکس از مهره ٔ مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه .

حافظ.


- سیه مهره بازی کردن ؛ کنایه از احترام گذاشتن : «بزرگان سیه مهره بازی کنند»، در بازی نرد یا شطرنج واگذاشتن مهره های سیاه به حریف نوعی از احترام باشد. (امثال و حکم دهخدا).
- مهره از کمین بیرون جهاندن ؛ کنایه از غالب آمدن و به سر مدعا رسیدن است . (از آنندراج ).
- مهره برچیدن ؛ بساط جمع کردن . (یادداشت مؤلف ) :
آری آری چو آفتاب آمد
ماه در حال مهره برچیند.

سیدحسن غزنوی .


چون مرا نیست از فلک بهره
آن نکوتر که برچنم مهره .

سیدحسن غزنوی .


دامن از او دور کشیدم و مهره ٔ مهر برچیدم .

سعدی (گلستان ).


ریخت چون دندان امید زندگی بی حاصل است
میرسد بازی به آخر مهره چون برچیده شد.

میرزا صائب .


- مهره به ششدر در افتادن ؛ در تنگنا افتادن و راه رهایی نداشتن :
از شش جهت گریخت نیارد عدوی او
مانند مهره ای که درافتد به ششدرا.

قاآنی .


- مهره در ششدر اوفتادن ؛ بند شدن مهره در خانه ای که شش خانه ٔ پس ازآن را مهره های حریف گرفته باشد و مهره عبور نتواند :
آن مهره دیده ای تو که در ششدر اوفتاد
هرچند خواست رفت حریفش رها نکرد.

خاقانی .


- مهره در ششدر بودن ؛ بند شدن مهره در ششدر. (از آنندراج ). نداشتن راه رهایی .
- || کنایه از محبوس شدن و عاجز شدن . (برهان ) (آنندراج ). ناتوان گشتن . عاجز شدن . قدرت حرکت نداشتن :
برنده دهر صبورم چو مهره در ششدر
زننده چرخ عجولم چو گوی در طبطاب .

ابوالفرج رونی .


- مهره دزد ؛ آنکه مهره دزدد :
مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز
که هم مهره دزد است و هم مهره باز.

نظامی .


نقش فلک چو می نگری پاکباز شو
زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا.

سراج الدین قمری .


- مهره ٔ دورنگ ؛ مهره ای سپید و سیاه .
- || کنایه از شب و روز :
در تخته نرد خاکی اسیر مششدرم
زین مهره ٔ دو رنگ کز این تخته نرد خاست .

خاقانی .


- مهره ٔ زده ؛ مهره ٔ مضروب که از بساط ناپخته بردارند. مهره ٔ لت خورده . (آنندراج ). مهره که در بازی نرد تنها در خانه ای ماند و بوسیله ٔ مهره ٔ حریف زده شود :
مانند مهره ٔ زده ام دست روزگار
از عرصه ٔ وصال تو بیرون نشانده است .

حسن بیگ انسی (از آنندراج ).


- مهره ٔ لت خورده ؛ مهره ٔ مضروب که از بساط ناپخته بردارند. مهره ٔ زده . آن مهره که در خانه ٔ نرد تنها ماند و حریف او را بزند. (آنندراج ) :
چیست میدانی دل سرگشته ٔ حیرت اسیر
مهره ٔ بیرون ششدر مانده ٔ لت خورده ای .

میرزا جلال اسیر (از آنندراج ).


- مهره ٔ مهر ریختن ؛ دوستی نکردن . دست از دوستی برداشتن :
من مهره ٔ مهر تو نریزم
الا که بریزد استخوانم .

سعدی .


|| مهره ٔ مکعب که بر هر سطحی از آن خالهای سیاه است از یک تا شش و همیشه مجموع خالهای دو سطح متقاطر آن هفت است ، چنانکه یک با شش و سه با چهار و دو با پنج .(یادداشت مؤلف ) :
در حیرتم ز مهره ٔ فکرت که چون بود
پنجی گرفته از دو طرف نقش پنج را.

خاقانی .


مهره افتاد تا چه نقش آید. (از امثال و حکم ).
- مهره از کف بیرون فشاندن ؛ کنایه از مغلوب شدن و سرمایه از کف دادن . و می توان آن را کنایه از باختن دانست و آن رسم نردبازان است که چون بازی حریف را بسیار غالب یابند مهره ها ازکف می افکنند و می گویند که باختیم . (از آنندراج ) :
سپهر از کمین مهره بیرون نشاند
ستاره ز کف مهره بیرون فشاند.

نظامی .


|| آلت مقابل پیچ . قطعه آهنی میان سوراخ و در داخل سوراخ دارای پیچ گردان که میخ (پیچ ) را در آن چرخانند و سبب استقامت و اتصال دو چیز سازند. و رجوع به پیچ شود. || آهن منقوش که بدان درم و دینار را نقش کنند. (ناظم الاطباء ذیل سکة). سکة؛ مهره ٔ درم و دینار. (منتهی الارب ). || مهره ٔ نره ؛ گردکی نره . سر نره . حشفه . حوفلة. فرقم . فیشلة. احوق ؛آنکه مهره ٔ نره ٔ وی کلان باشد. || ابزاری آهنی و یا استخوانی برای جلا دادن . هرآنچه بدان چیزی را جلا دهند. (ناظم الاطباء) : بفرمود تا خانه ٔ مکعب مسطح بنا کردند و سطوح او را به گچ و مهره مصقل گردانیدند. (سندبادنامه ص 64). || صدفی که به آن کاغذ را جلا داده و مهره می کشند. (ناظم الاطباء). سنگ یا خزف یا چیزی دیگر لغزنده که برای هموارو براق کردن بر ساروج و بر کاغذ و غیره کشند. چیزی املس و نسو که بدان ترزیز کنند یعنی مهره زنند. مصقله که بدان کاغذ و جامه صیقلی کنند. (یادداشت مؤلف ).قبقاب . مصقل . مصقلة. منقاف . مهره ٔ گازر.
- آهار مهره ؛ عمل آهار زدن . رجوع به آهار مهره در ردیف خود شود.
- آهر مهره ؛ آهار مهره . رجوع به آهار مهره در ردیف خود شود.
|| نام حریری که به صمغ آهار شده و پس از خشک کردن و مهره زدن بر آن می نوشتند، و شایدحریری که فردوسی مکرر نامه های شهان را بر آن می نویساند همین مهره باشد. صحیفه ای سپید که بر آن نویسند. پارچه ٔ حریر سپید که به صمغ آهار دهند پس صیقلی کنندو بر آن کتابت کنند. کاغذ از حریر سفید صمغ زده و صیقلی شده که بر آن نوشتندی . (یادداشت مؤلف ). || اندود گچ و جز آن که برای زینت و آرایش بروی دیوار می کنند. (ناظم الاطباء). || هریک از رده های شفته که درچینه بر هم نهند. هر رده از گل درچینه . هریک از طبقات گلین که در چینه برهم نهند. هر رده از دیوار گلی و چینه . هر یک از لاها و لادهای چینه .چینه های گلین را یک بدست و بیشتر گل نهند و از یک کران تا کران دیگر برند و سپس یک بدست دیگر بر سر آن نهند و بدینگونه همی کنند تا دیوار به اندازه ای که خواهند رسد. هر یک از آن طبقات گل را مهره گویند. (یادداشت مؤلف ). لاد. ساف . رهص . (منتهی الارب ) :
چو شد نیمه ٔ زین بنامهره بست
مرا نیمه ٔ عالم آمد به دست .

نظامی .


|| یکی از آلات جنگ نظیر کوس و دهل .
- عاج مهره ؛ نوعی طبل عاج نشان :
همه بر شد از عاج مهره خروش
جهان آمد از نای روئین بجوش .

فردوسی (ملحقات شاهنامه ).


- مهره بر جام زدن ؛ به علامت حرکت مهره در پیاله ٔ فلزی ریختن :
بزد مهره بر جام و برخاست غو
برآمد ز هرجا ده و دار و رو.

فردوسی .


- مهره به طاس افکندن یا انداختن ؛ کنایه از آگاهانیدن و خبردار گردانیدن . (آنندراج ).
- || کنایه از تیز دادن . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به مهره در جام افکندن شود.
- مهره در جام ؛ نوعی از آلات جنگی :
یکی مهره در جام در دست شاه
به کیوان رسیده خروش سپاه .

فردوسی .


- مهره در جام افکندن و انداختن ؛ کنایه ازاعلام سواری . گویند که در زمان کیان رسم چنان بوده که جامی از هفت جوش بر پهلوی فیلی می بسته اند و چون پادشاه سوار می شده مهره ای نیز از هفت جوش در میان آن جام می انداخته اند و از آن صدای عظیمی برمی آمده و مردم خبردار شده سوار می شده اند. (برهان ) (آنندراج ) :
علاج تندی او مرسل الریاح کند
گر آفتاب فلک مهره ای بطاس انداخت .

میرزاعبدالغنی قبول .


- مهره در جام زدن ؛ مهره در جام افکندن :
بزد مهره در جام بر پشت پیل
زمین را تو گفتی براندود نیل .

فردوسی .


- مهره در طاس افتادن ؛ مهره در جام افکندن . (از آنندراج ) :
صدای عشقم از صندوق گردان
برآمد تا فتاد این مهره در طاس .

حکیم نزاری .


رجوع به ترکیب مهره در جام افکندن شود.
- مهره در طاس افکندن و انداختن ؛ به معنی مهره در جام افکندن باشد. (برهان ). کنایه از خبردار کردن . رجوع به ترکیب مهره در جام افکندن شود.
- || کنایه از تیز دادن . (از برهان ).
- مهره ٔ سپید و مهره ٔ سفید ؛ ناقوس که به هندی سنکه گویند. (غیاث ) (آنندراج ). سپیدمهره یکی از وسایل جنگ نظیر کوس و دهل و دبدبه .
- مهره ٔ صفیر ؛ خرمهره که در قدیم وقت جنگ می نواختندو آن را سفیدمهره نیز گویند و ظاهراً ناقوس نیز همین است . (آنندراج ) :
به پرده ٔ دل خود بسکه ناله پیچیدم
پس از هلاک دلم مهره ٔ صفیرشود.

سالک یزدی .


|| بوق . نای . نوعی بوق . شیپور. مهره ٔ ترسایان . (دهار). شبور؛ مهره ٔ ترسایان که یک نوع ساز است . (ناظم الاطباء) :
غو کوس با مهره برشد به هم
ز شیپور و از نای برخاست دم .

اسدی (گرشاسب نامه ).


- سپید مهره ؛ نوعی بوق و شیپور :
دردم سپیدمهره ٔ وحدت بگوش دل
خیز از سیاه خانه ٔ وحشت به پای جان .

خاقانی .


رجوع به سپیدمهره در ردیف خودشود.
- مهره ٔ گاودم ؛ نوعی کرنای و بوق به شکل دُم گاو :
برآمد دم مهره ٔ گاودم
شد از گرد گردان خور و ماه گم .

اسدی (گرشاسب نامه ص 101).


|| چکش و پتک آهنگری ومسگری . (برهان ). صاحب جهانگیری گفته معنی غیر مشهورآن پتک است و این بیت عبدالواسع جبلی را شاهد کرده است :
بساید زخم گرز او چو سرمه پیکر خارا
بسنبدنوک رمح او چو مهره تارک سندان .
و رشیدی گفته جهانگیری خطاکرده و این غلط است ، منظور جبلی پتک نبوده و همین مهره ٔ متعارف بوده یعنی سوراخ می کند نوک نیزه ٔ او سندان را چنانکه مهره را سوراخ کند، و حق با رشیدی است ،پتک سندان را سوراخ نمی کند و سنبیدن به معنی سوراخ کردن است نه سائیدن . (آنندراج ) (انجمن آرا). || به ترکی ، علتی است مر شتر را. (برهان ).
ترجمه مقاله