منصف
لغتنامه دهخدا
منصف . [ م ُ ص ِ ] (ع ص ) داددهنده . (دهار) (آنندراج ). آنکه به عدالت و داد رفتار می کند و انصاف دارد و با انصاف و با داد و عدل و دادگر. (ناظم الاطباء) :
منصف در دوام زند خاصه پادشاه
انصاف تو دلیل بس است از دوام تو.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 107).
معطی و منصف خزانه ٔ حق
منهی و مشرف هزینه ٔ جم .
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان
کلک او در شرع منصف ، همچو خط استوار.
صدرهااز عالمان و منصفان یکسر تهی است
صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند.
ابیات من بخوان خط نوروزیم نویس
انصاف ده که با حکما مرد منصفی .
قلم منصف ترا خواند
چرخ ، حبل متین دولت و دین .
هر عالم محقق و منصف مدقق ... داند که این غایت ابداع است . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 176).
منصف که به صدق نفس خود را
خائن شمرد امین شمارش .
منصفان ، استاد دانندم که از معنی و لفظ
شیوه ٔ تازه نه رسم باستان آورده ام .
و گر ز ظلم گله کرده ام مشو در خط
که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب .
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چو زال زر نبینی چه سیستان چه بست .
منصف ، متنازع فیه را باصاحب خود مناصفه کند. (اخلاق ناصری ).
تو بس لطیفی گستاخ با تو یارم گفت
که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 402).
اگر صاحب نظری پاکیزه گوهری که منصف و مقصد باشد... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 7و 8).
ز برنای منصف برآمد خروش
که ای یار چند از ملامت خموش .
- منصف مزاج ؛ دادگر و عادل . منصف نهاد. (ناظم الاطباء).
- منصف نهاد . رجوع به ترکیب بالا شود.
- نامنصف ؛ بی انصاف : شتر گفت ای نامنصف ناپاک ... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 244).
|| آنکه نصف چیزی را میگیرد. || آنچه به نیمه می رسد. (ناظم الاطباء). رجوع به انصاف شود.
منصف در دوام زند خاصه پادشاه
انصاف تو دلیل بس است از دوام تو.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 107).
معطی و منصف خزانه ٔ حق
منهی و مشرف هزینه ٔ جم .
ابوالفرج رونی (ایضاً ص 91).
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان
کلک او در شرع منصف ، همچو خط استوار.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 21).
صدرهااز عالمان و منصفان یکسر تهی است
صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند.
سنائی (ایضاً ص 86).
ابیات من بخوان خط نوروزیم نویس
انصاف ده که با حکما مرد منصفی .
سوزنی .
قلم منصف ترا خواند
چرخ ، حبل متین دولت و دین .
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 708).
هر عالم محقق و منصف مدقق ... داند که این غایت ابداع است . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 176).
منصف که به صدق نفس خود را
خائن شمرد امین شمارش .
خاقانی .
منصفان ، استاد دانندم که از معنی و لفظ
شیوه ٔ تازه نه رسم باستان آورده ام .
خاقانی .
و گر ز ظلم گله کرده ام مشو در خط
که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب .
خاقانی .
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چو زال زر نبینی چه سیستان چه بست .
خاقانی .
منصف ، متنازع فیه را باصاحب خود مناصفه کند. (اخلاق ناصری ).
تو بس لطیفی گستاخ با تو یارم گفت
که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 402).
اگر صاحب نظری پاکیزه گوهری که منصف و مقصد باشد... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 7و 8).
ز برنای منصف برآمد خروش
که ای یار چند از ملامت خموش .
سعدی (بوستان ).
- منصف مزاج ؛ دادگر و عادل . منصف نهاد. (ناظم الاطباء).
- منصف نهاد . رجوع به ترکیب بالا شود.
- نامنصف ؛ بی انصاف : شتر گفت ای نامنصف ناپاک ... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 244).
|| آنکه نصف چیزی را میگیرد. || آنچه به نیمه می رسد. (ناظم الاطباء). رجوع به انصاف شود.