مفلسی
لغتنامه دهخدا
مفلسی . [ م ُ ل ِ ](حامص ) بینوایی . بی چیزی . تنگدستی . (از ناظم الاطباء). افلاس . مفلس بودن . حالت و چگونگی مفلس :
مفلسی من تو را از بر من می برد
سرکشی تو مرا از تو بری می کند.
اسکندر و تنعم و ملک دو روزه عمر
خضر و شعار مفلسی و عمر جاودان .
شحنه ٔ این راه چوغارتگر است
مفلسی از محتشمی بهتر است .
مفلسی دیو را یزدان ما
هم منادی کرد در قرآن ما.
مشتری را بهای روی تو نیست
من بدین مفلسی خریدارم .
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش .
و رجوع به مفلس شود.
مفلسی من تو را از بر من می برد
سرکشی تو مرا از تو بری می کند.
خاقانی .
اسکندر و تنعم و ملک دو روزه عمر
خضر و شعار مفلسی و عمر جاودان .
خاقانی .
شحنه ٔ این راه چوغارتگر است
مفلسی از محتشمی بهتر است .
نظامی .
مفلسی دیو را یزدان ما
هم منادی کرد در قرآن ما.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 89).
مشتری را بهای روی تو نیست
من بدین مفلسی خریدارم .
سعدی .
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش .
حافظ.
و رجوع به مفلس شود.