مغیر
لغتنامه دهخدا
مغیر. [ م ُ غ َی ْ ی َ ] (ع ص ) از حالی به حالی برگردانیده شده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). دیگرگون و از حالی به حالی برگشته . (ناظم الاطباء) : اگرچه موارد راحات به جراحات ضمیر مکدر بود و چهره ٔ مورد آمال به خدشات احوال احداث مغیر. (نفثة المصدور چ یزدگردی ص 32).
- مغیر شدن ؛ دگرگون شدن . تغییر یافتن . از حالی به حال دیگر درآمدن :
خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ
کز دست طبایع نشود نیز مغیر.
- مغیر گردیدن ؛ مغیر شدن :
همی تا بر قضای نیک و بر بد
نگردد حکم یزدانی مغیر...
رجوع به ترکیب قبل شود.
- مغیر شدن ؛ دگرگون شدن . تغییر یافتن . از حالی به حال دیگر درآمدن :
خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ
کز دست طبایع نشود نیز مغیر.
ناصرخسرو(دیوان چ مینوی ص 514).
- مغیر گردیدن ؛ مغیر شدن :
همی تا بر قضای نیک و بر بد
نگردد حکم یزدانی مغیر...
عنصری (دیوان چ قریب ص 78).
رجوع به ترکیب قبل شود.